حسادت
پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴
16:2 ~ Sofia
به معنای واقعی به کسایی که:
پوست صاف و بی عیب، بابای پولدار، خانواده حمایت کننده، خانواده روشن فکر، لباس های برند، آخرین مدل ایفون، زندگی مرفه و بی دغدغه، خوشی بدون تلاش و پارگی، زندگی و رژیم غذایی کامل، خونه و زندگی پینترستی و لاکچری، هر چیزی که بخوان، مهاجرت موفق، یه زندگی آروم توی یه کشور اروپایی و....
حسادت می کنم :)

خاکستری عزیزم، امروز بعد از امتحان که به طرز ناخواسته ای نمره متوسطی گرفتم با اینکه جزوه ها رو دوره کردم، رفتم کل عکس های قدیمی رو دیدم. عکس های بچگی جوری اند که اول حس ناکافی بودن و خیلی بدی بهم وارد می کنن. شاید به خاطر مدل مو و طرز لباس هایی هست که می پوشیدم، پس برای همینه که توی عکس ها خوب به نظر نمیام. خب مقایسه کردن هم هست دیگه... مقایسه کردن با ادمهایی که هیچ شباهتی بهشون ندارم.
وقتی که عکس های قدیمی رو نگاه می کردم خاطرات امروزم برای لحظه ای فراموش شد و انگار داشتم توی اون عکس ها برای بار دوم زندگی می کردم. نه دقیقا ولی تقریبا احساساتی شبیه به اون موقع بهم برگشت. اون احساس غم بعد بولی شدن، مقایسه های اشتباه و احساس ناکافی بودن و... وقتی که تموم عکس ها رو چک کردم و کامپیوتر رو خاموش کردم به این فکر کردم که من برای تبدیل شدن به شخصیتی که الان هستم چقدر تلاش کردم! خیلی خیلی تلاش کردم و این چقدر من رو تغییر داد. اصلا می دونی چیه، خوشحالم که این همه سختی کشیدم چون اینها منی که الان هستم رو ساختند. من از هیچی اینها رو بدست اوردم، با دستهای خودم آینده ام رو شاختم.
باعث افتخارمه که اینجا هستم، توی این دانشگاه و این رشته رو می خونم و با ادم های متفاوت و فوق العاده ای اشنا شدم و این تازه هنوز اولشه، هنوز قراره با ادم های بزرگ بیشتری برخورد کنم، جاهای بیشتری برم و شخصیت های جدیدی رو کشف کنم که هیچ وقت نمی دونستم چنین ادم ها و جاهایی می تونستند وجود داشته باشند.
خاکستری عزیزم، در واقع من هیچ کسی رو ندارم که افکار منفی توی ذهنم رو بهش بگم. با هیچ کسی نمی تونم در مورد خواسته هام و اعتقاداتم و حتی افکارم صحبت کنم. اگر به نزدیک ترین افراد خانواده بگم که دعوا میشه... بعضی وقتها که خیلی حالم بد بوده خیلییی خودم رو کنترل کردم توی دیلیم چیزی ننویسم، برای اینکه ممبرها فکر نکنن من دیوانه ام یا مشکلی دارم یا... و خلاصه لف بدن. گاهی افکارم رو توی ناشناس بعضی دیلی ها می گفتم و بلافاصله همه ممبرها علیه من حمله ور می شدن. نمی دونم اصلا چرا اینقدر عجیبه... چرا کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم؟ جامعه چرا با ادم هایی که دوست دارن از روی کنجکاویشون همه چیز رو زیر سوال ببرن تا با قدرت قوی تری به اونها باور داشته باشن، مخالفت می کنه؟ خاموش و خفه می کنه؟ یا کسایی که دوست دارن با یه دید دیگه به قضایا نگاه کنن؟ انگار همه دنیا علیه منن. برای اینکه طرد نشم، وانمود می کنم. وانمود می کنم من هم یکی از اونهام. مثل یه عروسک چوبی که گم شده. شاید به هیچ جا تعلق ندارم.
امشب به خانواده گفتم که در مورد فلان موضوع یه عقیده متفاوت دارم و وای توهین هاشون روی دلم تا ابد حک شد. خداروشکر بخیر گذشت تهش...

خاکستری عزیزم، از این به بعد برای عنوان نامه هایی که برات می نویسم، کلماتی که مربوط به حال و روزی که دارم رو برات می نویسم. این کلمات این روزها هستند. امروز امتحان داشتم ولی به خاطر گرد و غبار لغو شد. حالا فردا امتحانه فعلا می خونیم و وقتمون یکم بیشتر تلف میشه تا فردا فیزیولوژی رو شروع کنم. حتما از همکلاسی هام عقب افتادم ولی سرعتم رو بیشتر می کنم قول میدم. دیروز توی اتاقم ناخواسته روی جزوه ها حدودا چه دقیقه ای خوابم برد. وقتی که بیدار شدم برای ثانیه های اول هیچی یادم نبود. نه غمی داشتم و نه استرسی! ولی کم کم انگار همه اطلاعات زندگیم به مغزم حمله ور شدند و با خودم گفتم اوه here we go again!
می دونی خاکستری، من... من ادعا نمی کنم که آدم خیلی خوبی هستم و خیلی عاقل و با تجربه ام ولی من حداقل این رو برخلاف بعضی ها یادگرفتم که عشق، اعتماد و تمایل به انجام کاری رو نمیشه با پول خرید. شاید برخی ادم ها با پول گول بخورن ولی من یکی که نه. من خریدنی نیستم، من... بدست اوردنی هستم. کاش این رو مادرم بدونه. اونها... از حرفهاشون میشه فهمید که ادم های پولکی هستند. چرا همین اول باید بگی ما ادم های پولداری هستیم؟ همین اول بگی ما بهترین رو فراهم می کنیم، اولین ملاقات توی لابی هتل و... باباش پولداره. ههه، عجیب نیست؟ چرا؟ واقعا چرا؟ خب که چی؟ مگه من دنبال پولم؟ من دنبال زندگی کردن توی این دنیای مزخرف کوفتی ام. دنبال چیزی ام که من رو به ادامه دادن تشویق کنه، چیزی که بهم زندگی بده نه اینکه من رو گول بزنه و بعد بخواد ازم استفاده کنه. ههه چقدر بچگانه، نه؟ فقط یه بچه 15 ساله اینجوری گول می خوره. ارزش من خیلی بهتر از این حرفهاست. اگر می خواهد ثابت نید دیگه هیییچ کسی دیگه نیست برام مهم نیست. حاضرم خودم گلیمم رو از اب بکشم. من نمی خوام یه زندگی که دیگران برام تعیینش کردن رو ادامه بدم. چون مطمئنم که به سرانجام خوبی نداشت. این رو با قاطعیت میگم. شاید بگی اره تو داری هیجانی تصمیم میگیری ولی نه، من می دونم همین الان از ظاهرشون معلومه داشتن سعی می کردن من رو بخرن. من کالا نیستم. اصلا می دونی چیه؟ از مونث بودن خودم حالم بهم می خوره. اگه مذکر بودم استقلال بیشتری داشتم، محدودیت های کمتر و رئیس خودم بودم می دونی؟ رئیس خودن بودن خیلی اهمیت داره! تماااام سختی هاش رو به جون می خریدم. با یه دختر می رفتم زیر یه سقف و باهم کار ها رو تقسیم می کردیم. این من بودم که قوانین رو تعیین می کردم و بدون شک یه رابطه دو طرف سودمند ایجاد می کردم. نه اینکه الان با عقده زندگی کنیم. تمایل به من زندگی نکردن خیلی بیشتر از تخمل کردنه.
همین الان هم دارم سختی میکشم برای هر کاری عذاب وجدان دارم ولی نکنه از فلانی عقب افتادم؟ وای فلان درس رو نخوندم. وای نمی تونم فیلم ببینم یا بیرون برم چون من فاااکینگ تا مرداد امتحان دارم ولی می دونی به خودم میگم خفه شو. تو که می دونستی پزکشی سرتاسر امتحانه چرا غر می زنی احمق؟ خفه شو دیگه.
دیشب یکم six of crows خوندم. کز واقعا باهوشه. می دونی نویسنده این کتاب باهوشه نه یه شخصیت خیالی. واقعا دمش گرم. دیشب داشت بارون می بارید ولی من باید درس میخوندم چراغ ها رو وقتی هنوز هوا روشن بود خاموش کردم و وانمود کردم دارم توی یه اتاق جن زده می خونم. یکم تنوع... ولی هوا زود تاریک شد و وایب رو خراب کرد. اهنگ dead man از david kushner رو گوش بده بدک نیست.


Dear Grey, if I could die right now and reborn in another world I would definately choose to live in "Little women" world. you see, I've always pondered the same old question of which series or fictional world is my favorite to live in, somewhere dreamy that I could live with peace and flourish my talents. Then after I've watched this wonderful movie I releazied that this is absolutely my dream life. i've included the pictures to share the vibes I get from them. As soon as I see these photos I feel something deep in my heart, something lost. Something that I've been longing for and it feels like my true life belongs in these pictures and movies.
Today I've finished hollow boy from lockwood and co. and the last sentence of Lucy was "I'm resigning from this company" that left emptiness and sadness in my heart. I can't wait to read the next volume, Ihave to wait until my exams end...
امروز بیشتر از هر چیزی دلگیر بودم. قبلا که بچه تر بودم کمتر دلگیر می شدم ولی حدودا یکی دو سالی هست که بیشتر از قبل دلگیر میشم. نمی تونم برات توصیفش کنم ولی احساسش مثل جوریه که فکر می کنی همه چیز اشتباهه. من به اینحا تعلق ندارم و نمی دونم چیکار کنم انگر که زندانی شدم. انگار گیر افتادم و هیچ کاری از دستم برنمیاد. یهو میبینی بی دلیل از همه چیز متنفر شدی و از هیچی لذت نمی بری حتی کارهایی که قبلا کلی براشون ذوق زده می شدی و ازشون لذت می بردی. دلگیر بودم وبا دیدن این فیلم دلگیر تر شدم. با خودم می گفتم کاش میشد توی دنیای اینها زندگی کنم. ههه چقدر خیال پردازانه و بچگانه نه؟ ولی انگار کل دنیا برعلیه منه و م یخواد اخرین قطره امید رو از وجودم بیرون بکشه. من دیگه نمی تونم خیال پردازی کنم. چون انگار دارم ذهنم رو گول می زنم و تحریکش می کنم تا سروتونین و دوپامین بی دلیل بسازه تا من رو شاد کنه و خب خوشبختانه الان دیگه اثر نمی کنه.
+ فرجه ها شروع شدن و باید فیزیولوژی بخونم :) اوه خاکستری تو... تو می تونی به جای من توی این دنیای خیالی زندگی کنی؟ من که نمی تونم. شاید جسمم اینجاست ولی روحم تو رو همراهی می کنه.
++ فقط اونجایی که تیموتی عشقش رو به دختره اعتراف کرد و دختر ردش کرد، تیموتی گفت "من نمی تونم هیچ کسی جز تو رو دوست داشته باشم. من فقط تو رو می خوام" و بعد از چند روز دختر پشیمون شد و تصمیم گرفت عشقش رو به پسره اعتراف کنه ولی دیگه دیر شده بود. پسره عشقش رو به خواهرش اعتراف کرد. اینجا خیلی ناراحت شدن عمییییقا ناراحت شدم، واقعا دلم برای جوزفین سوخت. واقعا؟! تو که گفته بودی هیچ کسی رو نمی تونی جز جوزفین دوست داشته باشی، چی شد؟ عشقت کجا رفت؟ همه مردا اینقدر راحت دروغ میگن؟ بخدا ترسم من از اینه.

خاکستری عزیزم، این روزها نسبت به همه چیز بی حس شدم و اجازه میدم جریان زندگی من رو با خودش به هر مقصدی که می خواد هدایت کنه. من اشتباه زیاد می کنم، اشتباهاتی که قبلا کلی خودم رو براشون سرزنش می کردم، گریه می کردم و از خودم حسااابی متنفر شدم ولی الان... الان بی حس شدم. نمی دونم چرا ولی یا شاید به خاطر کثرت اشتباهاتم هست یا به خاطر عادت کردن من یا رسیدن به مرحله ای از بزرگسالی که دیگه برات مهم نیست دیگران چی راجع بهت فکر می کنند. جدی میگم، مرحله ای که دیگه برات مهم نیست براشون مهم هستی یا نه، بهت اهمیت و توجه می کنن یا نه. فقط خودتی و زندگیت!
برای امتحان بیوشیمی عملی دیسیپلین بعضی روزها اصلا توانایی درس خوندن نداشتم. ساعت ها خودم رو توی اتاق حبس می کردم و به جمله اول جزوه خیره میشدم و پیش نمی رفت. اصلا چرا به یک جمله خیره میشدم و بارها و بارها می خوندمش ولی بهش فکر نمی کردم. ذهنم توسط فکر های بی اهمیت و رندوم تسخیر میشد و جلو نمی رفت. استرسم کمتر شده بود و نمی دونم چرا نگران نبودم. خلاصه که وقت های زیادی هدر دادم ولی دو روز آخر رو خوندم، واقعا خوندم! خیلی وقت گذاشتم از صبح تا شب ولی اصلا کافی نبود... (اوف لعنتی کاملا پست رو نوشتم ولی پرید و برگشت اینجا! لعنت بهت بلاگفا) نمره ام از ۷۵ شد ۴۳، که از ۱۵ نمره یکم بیشتر نصفش میشه و برای پاس شدن نیاز دارم که استاد دوم بیش از نصف (۵ نمره) نمره از که باید بده رو بهم بده. می دونم به احتمال زیاد این نمره رو میگیرم ولی خودت میدونی دیگه مغز مم منفی بافه دیگه... همش می خواد فکر کنه همه چیز بده، حالا الان ازم می پرسه "مطمئنی ۴۳ شدی؟ عدد سیستم رو درست خوندی دیگه؟" وای دلم می خواد عددهای توی ذهنم رو خفه کنم. از اون موقع همش با خودم میگم کاش جدول ها رو حفظ کرده بودم، کاش آنزیم ها رو حفظ کرده بودم. متنفرم از اینکه خودم رو سرزنش کنم. از خودم متنفر میشم.
من خود شیفته ام؟
امروز دومین حلقه همایش خانم ک ق بود که توی پست قبل در موردش توضیح دادم. جالبه که بچه ها اول وانمود می کنند که موافق و هم رای تو هستند ولی آخر بار میبینی که حرف خودشون رو می زنن. من گفتم از رزومه ای که گذاشته (از جشنوارا های دانشجویی تا کرنانه دبستانش) به نطر میاد آدم خودشیفته ای باشه. طرف هم سن منه، هر تجربه ای که داشته باشه من هم دارم تازه من طی این مدت خودم رو از نو ساختم ولی اون... فقط امتحان می داده و مثل چی درس می خونه، اینکه تجربه نیست. تلاش و ارادس همین! اون کا نمیاد معجزه موفقیت رو بهتون نشون بده، صرفا میگه آره من کلی درس خوندن و مثلا روشش این بود. حالا روش اون برای تو هم جواب میده؟! با قاطعیت گفتم نمیاد و الان هم اون احمق ها دارن حرف های خانم ک ق رو گوش میدن. خب برام مهم نیست چون قرار نیست خودم رو به کسی ثابت کنم.
+ امتحانات پایان ترم رو از امروز شروع می کنم به خوندن، چون دیگه نمی خوام تحت فشار و استرس باشم.
++ خاکستری، با هررر کسی هم که جدید دوست بشم و آشنا بشم بازم به این نتیجه می رسم که تو تنها ترین و واقعی ترین دوست منی.

خاکستری عزیزم، می دونی این حرف از کیه؟ از کز برکر! وقتی که عصاش رو به اون پرنس (که اسمش رو فراموش کردم) داد اون ازش پرسید "خودت بهش نیازی نداری؟" کز گفت "من تجربه درد بیشتری دارم." که احتمالا منظورش این بود من درد های زیادی کشیدم که بی عصایی اصلا با قبلی ها برابری نمی کنه.
بنده خدایی به اسم ک ق، تاپ مدرسشون بود از وقتی نافش رو بریدن. به قول خیلی ها over achiever! بوده. از همونها که اسمشون همه جا هست. وقتی هم که وارد دانشگاه میشه، میشه الف کلاسشون و برتر المپیاد های دانشجویی و بازم زبانزد همه جا !
میدونی چی درد داره؟ طرف هم توی مدرسه ای درس خونده که من درس خوندم و حالا توی همون رشته و دانشگاهی داره درس می خونه که من هستم. اینکه من هم تا یه جاهایی مثل این بنده خدا over achiever بودم تا اینکه به لطف کرونا به دانش آموز average تبدیل شدم. اون بنده خدا فقط کمتر از ۴ ماه از من بزرگتره! فقط چهار فاکینگ ماه! و حالا شده الگوی دانشگاه، ترم ده هست و من ترم دو. همایش میزاره و از موفقیت هاش میگه و همه به به میگن. خب باید هم بگن، اون ها سال اولی اند و اون رو به عنوان یه سال بالایی موفق و با شکوه می بینن که می تونن ازش الگو برداری کنن و مسیرش رو طی کنند. سال اولی های ۱۸ ساله کوچیکی که متاسفانه همکلاسی من هستند دارن از کسی تعريف می کنند که همسن منه و اون می تونست منِ احمق باشم. بله، من با این سن و پتانسیلی که دارم توی جایگاهی ایستادم که از اون لعنتی فروتره و من چی؟ من فقط تماشا می کنم... تماشا می کنم. تماشا می کنم. تماشا می کنم. تماشا می کنم. تماشا می کنم. افسوس می خورم و درد توی وجودم ذوب میشه و نفوذ می کنه به عمق دلم، مثل مواد مذابی که تصور کن دارن همراه با نفوذشون تخریب هم می کنند. من آسیب دیدم، من شکست خوردم، انگار له شدم. گذشته ام رو ترمیم کردم ولی هنوز آثارش هست، این زخم هیچ وقت مداوا نمیشه. از دور نگاه می کنم که چطور بقیه از روی من رد میشن و لهم می کنن. موفقیت بقیه رو تماشا کردم، به اندازه کافی ازش خسته شدم. ولی میدونی به قول کز به اندازه کافی کشیدم که برآن عادی شده. آره به تماشا کردن ادامه بده احمق جون شاید یه روزی... فقط یا روزی... نوبت تو هم رسید ولی زیاد دلت رو صابون نزن دنیا به راحتی یکی رو بالا نمیبره، این چیزها شانس خر می خواد.
خاکستری عزیزم، امروز تجربه های عجیب و غریبی رو همزمان بدست آوردم. سه تا عنوان متفاوت و جدا از هم رو نوشتم و نگران نباش قراره تا آخر این نامه منظور همه اش رو متوجه بشی.
دیشب داشتم به این فکر می کردم که فردا بین ساعت کلاس ۱۰ تا ۱۲ بیکارم و کاش س ز نسبت به قبل بازم با من صمیمی باشه و بتونیم بریم دور دور... و دقیقا همینطور اتفاق افتاد! می دونی انگار که گاهی چیزهایی که دلم می خواد یهویی اتفاق میفتن و هر بار به خودم میگم "اه، چرا چیز دیگه ای نخواستم؟ مثلا پول؟" مدتی می گذره که من و س ز دیگه توی کلاس کنار هم نمیشینیم و خب انتظار نداشتم بیاد. رفتم دو تا کتاب از کتابخونه گرفتم که بخونم و همینکه نشستم از پشت چشمهام رو گرفت. من داشتم توی ذهنم به این فکر می کردم که اون می تونه یکی از همکلاسی های دبستان یا رشته پرستاری باشه که یهو سر از دانشکده پزشکی در آورده و من رو پیدا کرده، یا چمیدونم مثلا... دوست قدیمی ! بعد با خودم گفتم چرا من اینقدر احمقم آخه کدوم آدم قدیمی دلش برای من تنگ میشه و چنین شوخی با من می کنه؟ خلاصه که دستهاش رو برداشت و دیدم س ز بود. بلافاصله گفتم بیا بریم بیرون و از درس خوندن خسته شدم. بیابان پشت دانشکده رو طی کردیم، به دانشکده دام پزشکی رسیدیم و بعد ای اونجا ادامه دادیم و به بیابان دوم رسیدیم که یه گاوداری و مرغ داری و استبل بود! آره منم باورم نمیشه وسط دانشگاه یه بیابان پهناوره که پرورش دام انجام میدن! خلاصه بعد از اون اینقدر ادامه دادیم که به پردیزه رسیدیم. جالب بود که راه پردیزه به دانشکده رو پیدا کردیم ولی اینقدر راهش دور و خطرناکه که هیچ وقت دیگه نمی خوام امتحانش کنم.
بعدش بر گشتیم به دانشکده و دقایق آخر فوتبال دستی و تنیس روی میز بازی کردیم.

خاکستری عزیزم، می دونی چیه؟ اصلا اینها باید اتفاق میفتاد!
می دونم که خیلی احمقانه است ولی توی بهبوهه امتحانات و استرس شدیییییدی که دارم متحمل میشم به این فکر می کنم خدایا نتیجه این همه تلاش رو سختی رو میبینم؟ نتیجه این همه فداکاری و زحمت کشیدن رو میبینم؟؟ لطفا کاری کن که تهش قشنگ باشه، کاری کن که بگم تهش ارزشش رو داشت. نگن فلان پزشک خودکشی کرد، نگن فلان هوش مصنوعی جای پزشک رو گرفت، هی نگن مردم به فلان پزشک توهین کردن و...
نمی دونم خیلی سخته، مسیر خیلی سختیه. هیچ کسی هم قرار نیست درکت کنه، همه میگن تو باید پزشک بشی باید سختی بکشی، تو باید پزشکی خوبی باشی، تو باید ....
این وسط منِ احمق هنوز سنمم مقایسه می کنم. آخه این رو دیگه کجا دلم بزارم؟؟ به این فکر می کنم که مثلا ای وای من می بایست ۱۸ سالگی وارد این رشته بشم نه ۲۲ سالگی. وای من چرا ۴ سال کوچیکتر از فلانی ام؟؟ و افکار احمقانه و بچگانه دیگه...
بعد می دونی چیه، بر می گردم به گذشته. به عقب نگاه می کنم. میبینم وای من چقدر توی ۱۸-۲۰ سالگی حالم داغون داغون بود که حتی اگر اون موقع قبول میشدم زیاد جالب نبود می دونی؟ مثلا سال ۴۰۱ که پرستاری قبول شدم یکم رفتم بین مردم، خب قبلش که کرونا بود از سال ۹۹ قرنطینه بودیم و من خیلی خونه زده شده بودم لازم بود یه مدت از خونه فاصله بگیرم تا دوباره تلاش کنم. پس... لازم بود و سرنوشتم این بود که اولش پرستاری قبول بشم و یک سال وقتم از این بابت بره و یک سال برای کنکور مجدد. خب... الان که دارم از استرس آناتومی تنفس میمیرم ولی خداروشکر فردا صبح دیگه امتحان رو میدم و خلاص. ولی استرس جدیدی به اسم فیزیولوژی جاش رو میگیره، باید از همین فردا شروعش کنم.
هعی چی بگم؟ اصراری برای آمدن تابستان ندارم چون میدونم مثل همیشه قراره با خوابیدن و سریال دیدن و اورثینک های بی انتها بگذره... نکته جالب و هیجان انگیزی درش نیست و تنها فایده اش؟ نبود امتحان و استرس.
خاکستری، برام آرزوی موفقیت کن.

خاکستری عزیزم، امشب می خوام ببرمت توی خیالم. جایی که من و تو با هم باشیم. خب تا آخر این نامه رو با دقت بخون. قول؟
شب و روزم با استرس امتحانات می گذره، شب با استرس زیاد می خوابم و روز امتحان میدم، روز بعد از امتحان رو به بهانه استراحت به پوچی هدر میدم و دوباره برای امتحان بعدی شروع می کنم. اولش کم کم می خونم و بعد که استرسم زیادتر میشه و احساس می کنم دارم از بقیه عقب میفتم برای همین درس خوندنم سریع تر میشه و تمومش می کنم. گاهی هم اگر لازم باشه صبح زود پا میشم تا تمومش کنم.
فرض کن یکی از همین شبها که من امتحان دارم یهو سرم رو بزارم روی گوشه میز و خوابم ببره و وقتی چشام رو باز کنم ببینم که توی بهشتم. یه جای خیلی خیلی قشنگ که صدای جوی آب و پرنده ها میاد. همه جا سرسبزه و بوی گل میاد. آسمون آبی و ابر های پف پفی شکلدار رو میبینم و باد خنکی که از لا به لای موهام می وزه. یه نگاهی به خودم می اندازم میبینم که قشنگ ترین لباس دنیا رو پوشیدم، موهام لخت و بازه، لبام صورتی و پوست سفیدم مثل مروارید می درخشه، گوشواره های گلدار دارم و چشم های عسلیم برق میزنه. لباس چطوره؟ هوم بزار بگم، یه لباس آبی روشن با حریر بلند سفید پوشیدم. از گوشه درخت ها رد میشم و پاهام چمن نرم رو لمس می کنن. همینطور که دارم آروم آروم جلو میرم تا یه گل بچینم یهو میبینم یکی از پشت چشام رو گرفته، اولش یکم می ترسم و شوکه میشم و بعد انگشت های بلند و باریکت رو لمس می کنم و میبینم که تو هستی. یه لبخند میزنم و تو انگشت هات رو از روی چشمام بر میداری و اجازه میدی به صورتت خیره شم و من همچنان لبخند می زنم. غرق رنگ چشم هات میشم، سبز زمردی! انگار که یه گوهر گران بها رو پیدا کردم. لب های باریک و لبخند قشنگت! وای توی دلم پروانه ها پر میزنن. موهای بلند و فرفریت رو باد تکون میده، پیراهن خاکستریت رو مثل همیشه پوشیدی و کفش های قهوه ایت هم خیلی به شلوار مشکیت میاد. بدون اینکه حرفی بزنی تمام منظورت رو از روی صورتت می فهمم. تو دستهای من رو می گیری و میری اونجایی که باد هدایتت می کنه و بعد بغلم می کنی. بغلت اینقدر گرمه که دلم می خواد توی آغوشت ذوب شم. و بعد دستهام رو میگیری و با هم یه چرخ میزنیم. از بین گلها و سبزه های زیر پاهامون یکی از زیبا ترین ها رو انتخاب می کنی و پشت گوش من میذاریش. و بعد گونه هام رو می بوسی و دست راستم رو بالا می بری و من یه چرخ می زنم، اجازه میدم باد دامنم رو پف پف تر کنه. یهو میبینی که من روی نوک انگشت هام ایستادم و یه بوسه کوچیک روی لبت میزارم، تو هم در جواب یه بوسه عمیق تر روی لب هام میزاری و میبینی که لپ های جفتمون گل انداخته. یکم خجالتی میشم و چشام رو به زمین می دوزم و بعد متوجا میشم که تو هم همینکار رو کردی! یه کوشولو می خندم و به رقصمون ادامه میدیم. یکم جدی تر میشیم و یهو کنترلمون رو از دست میدیم و دیدی من افتادم توی گلها! تو هم می خندی و میای کنارم دراز می کشی و به آسمون آبی خیره میشیم. تنها صدایی که میاد صدای جوی آب، پرنده ها، یکم وزش باد و... راستی آهنگ نفس کشیدن تو! اینقدر این لحظه شیرین و قشنگه که حاضرم تمام زندگیم رو براش بدم که تا ابد تموم نشه. چند دقیقه بعد که یه نفس عمیق می کشیم و به هم خیره میشیم می بینی که دارم به صورتت لبخند میزنم و زیر لب می گم "خاکستری عزیزم، تو تنها چیزی که هستی که دلم می خواد" و تو هم آروم توی گوشم میگی "آره، کاش واقعی بودم."
+ I wanna d*e => نتیجه فشار امتحان تنفس و استاد ش آ