Dear Grey, now I'm proud to state that my harry potter era is finally over. After listening to all audio books and watching all movies + 3 fantastic beasts movies and also listening to the cursed child, I'm pretty sure that there's absolutely no more new harry potter content for me left to watch nor listen or read. I had a huge crush on Draco, while listening to the audios whenever his name was metioned my heart skipped a bit. Listening to cursed child made me realize that Scorpius malfoy is absolutely much better than his father, smart, fun, cute and his sense of humour and value for friendship makes me wonder how can lucius malfoy have such a tremendous grandson!
The whole plot was well written. I enjoyed the story, characters, vibe and whatever it did to me... by which I mean it brought me to the magical world and helped me keep a distance toward the harsh reality even for a short time. Therefore, I'll never regret devoting my whole summer of 2025 to this merchandise. Now that it's over I feel empty inside, I must find something new to be obsessed with to fill the void in my mind and chest.
There's no more to talk about and these are some pictures of the cursed child which I found worthy of sharing.

The potter family (excluding their daughter and elder son)

The malfoy family (Scorpius as Malfoy's only heir. excluding Astoria, though Draco uses the time turner to visit her)
puppet
دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
12:47 ~ Sofia
To dear grey, my one and only friend,
These days I've clearly realized that I've been living as a puppet ever since I'm born. They chose what I wore, where I went, Who I met and how I behaved. Though throughout this whole time I've been growing up with ideas which are 80% against theirs. Well, when it's something against you then the result would be the exact opposite. This sense of limitation made me sick of life, wishing everything to end soon. my own life I mean, just rewritten not getting worse. I've been living into chaos at least for more days of the week, so I'm ill-tempered. Sometimes I have mental ideas and I can't tolerate anyone. I have no sense of trust toward anybody and I have negative thoughts for people who I haven't met. These negatives thoughts won't go away until they prove the opposite of them to me, showing me that I was wrong about them. But until then, it's too late. There's no wonder I have an imaginative friend and many insecurities. I became a relentless workholic, chasing power. However, anytime I thought I got closer to my goal it felt like losing more. My blood is colder than before 2020. You've succeeded in raising a psychopath puppet. Now she even hates herself. No one, absolutely no one understands me. Whatever I say is misunderstood and used against me. I'm so dependent, coward, weak, stupid, selfish, ill-tempered, depressed, ungrateful, unworthy, introvert, lazy, gothic, childlish, illusive, reveng-loving ...
And I can't express my true feelings, just some opinions which people regularly disagree with.
بغض
شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
13:53 ~ Sofia

خاکستری عزیزم، همه چیز اونجایی جوری که دوست داری پیشرفت نمیره. واقعا دنیا خیلی بی رحمه و تو اصلا بدون اینکه بدونی داری چیکار می کنی میفتی وسط فاجعه ای که اصلا انتظارش رو نداشتی.
شبی که امتحان فیزیولوژی قلب داشتم اینقدر حالم بد بود که می خواستم بمیرم. وقتهایی که امتحان دارم خیلی دمدمی مزاج و بد اخلاق و ناامید از همه چیز میشم چون دیگه تحمل همه چیز برام سخت میشه فقط می خوام تموم بشه.
جنگ این فرصت رو بهم داد تا فیزیولوژی گایتون رو بخونم و خلاصه نویسی کنم، همه مطالب رو خوندم و مرور کردم و خوشبختانه امتحان رو پاس شدم. با اینکه ۶۰٪ کلاس این درس رو افتادن. خیلی خوشحال بودم و دلم می خواست کاش می تونستم برای این موفقیت کوچیک یه جشن برای خودم بگیرم. خب... کی هست که به من اهمیت بده؟ به خواسته هام توجه کنه و برام جشن بگیره؟ همه درگیری های خودشون رو دارن.
خانواده یه ترکیب تلخ و شیرینه، اشکت رو در میارن ولی بدون اونها نمی تونی زندگی کنی. چه پارادوکس جالبی نه؟
دنیا پر از پادوکسه، هر چیزی که خوبه امکان نداره که ۱۰۰٪ خوب باشه حتما خورده شیشه داره.
راستی گفتم کتابهام رسیدن؟ یادش بخیر جلدشون رو از دور نگاه می کردم و دلم برای خودندشون پر می زد ولی ۴ روز بلد از اخرین امتحان گذشته و من هنوز وقت نداشتم به صفحه ازش بخونم چون اینقدرررر سرم شلوغه که خودم باورم نمیشه.
امروز صبح انتخاب واحد کردم، ترم قبل خودم رو نفرین کردم که چرا کلاس ۴-۶ برداشته بودن ولی حالا اینجاست که این ترم مجبور شدم این تایم کلاسها بردارم. حالم از همه چیز بهم می خوره. بازم تا دیر وقت توی دانشگاه، با پاهای ورم کرده و بو گندو، دهان خشک و گرسنگی! کمر درد و اون صندلی های خشک و سفت، بوی گند بدن بعضیا که دوش نمیگیرن. خودشیرینی های احمق های کلاس و صدای اون استادی که گوشم رو می خراشه و اون استادی که انگار داره لالایی می خونه. استرس درس پرسیدن اون استادی که ازش متنفرم و من به یاد درس پرسیدن های رندوم چهارم دبستان که قلبم از حلقم بیرون میومد میندازه. دیگه رسما وارد ترم سوم شدم.
رویاهای یه دختر بچه ۱۳ ساله که آرزو داشت به یه پزشک دانشمند تبدیل بشه و دنیا رو تغییر بده با این وضعیت فقط یه جوک تلخه. اولش توی دلت می خندی و بعد قلبت درد میگیره. وضعیتی پیش آمده که اصلا فکرش رو نمی کردم. نمی دونم چیکار کردم خانواده من از ترس تصمیم می گیرن تا منطق. ترس از تنها موندن من، ترس از نمی دونم هر ترس احمقانه دیگه ای که باعث میشه من رو به این کار مجبور کنه باعث میشه آرزو کنم کاش توی یه خانواده بدنیا آمده بودم. یه بغض توی گلوم هست و با خودم میگم "ن سختی های زیادی رو تا حالا تحمل کردم تا به یه نتیجه خوب برسم ولی هر چی داره بدتر میشه." شاید هم مشکل دارم دل متغییر نمی خواد، دلم تداوم همین وضعیت رو می خواد. گاهی دلم هیچی نمی خواد فقط می خواد همه چیز یهو تموم بشه. مثل این میمونه که خدا یه پاکن بگیره دستش و داستان زندگی من رو پاک کنه و از نو بنویسه. اره دلم یه چنین چیزی می خواد.
ادم بین دوراهی های زیادی میفته و از خودش می پرسه "من که از اینده خبر ندارم. نکنه این تصمیم رو بگیرم و بعدا خودم رو بابتش لعنت کنم؟!"
فردا امتحان فیزیولوژی قلب دارم، خیلی خوندم ولی هنوز هیچی بلد نیستم. خیلی حجمش زیاده، خیلی خسته ام، خیلی سوال سخت میده، می ترسم، استرس دارم، گردنم درد می کنه، حالم بده
+ کتابهام رسیدن با اینکه کلی براشون ذوق داشتم مخصوصا secret hostory ولی الان عصبیم و حالم از هر چی کتاب و جزوه بهم می خوره
خاکستری عزیزم، امتحانات دارن به پایان خودشون نزدیک میشن. گاهی فکر می کنم از بقیه عقب افتادم و کم خوندم. قبل از شروع امتحان کلی سوره حمد می خونم که پاس شم ولی یهو میبینم که نمره ام حتی خیلی خوب شده ولی دوباره خودم رو سرزنش می کنم و میگم "من لیاقت این نمره رو ندارم." هوم شاید هم داشته باشم؟! کسی چمیدونه؟ شاید چون قبلا هم برای این امتحان خونده بودم پس لیاقت نمره خوب رو دارم. هممم بگذریم، این روزها گاهی دلم برای تموم شدن امتحان و برگشتن به روتین "بباف، بگوش، ببین. بخون، بخواب" تنگ شده ولی از طرفی هم وقتی که به گذر زمان و نزدیک شدن اتمام امتحانات فکر می کنم یهو ه چیزی توی دلم خالی میشه. یه احساس عجیب انگار که باور نمی کنم که اینقدر زود زمان می گذره "واقعا یه ماه گذشت؟!" وای نکنه دارم پیر میشم؟ چوم میگن ادم ها که سنشون بالاتر میره دیگه گذر زمان رو حس نمی کنن. با این حال مطمئنم دلیلی محکم تر از این وجود نداره که من شب تا صبح و برعکس توی اتاقم تنهام و زمانم رو به کتاب ها و جزوه ها فروختم. اره برای همین نمی فهمم کی شب میشه و کی صبح. فقط ساعت رو می بینم و میگم "آها الان اینقدر دیگه وقت دارم." ارزو می کنم که در اینده از خودم تشکر کنم.
راجع به عنوان، بهتره اول با این جمله شروع کنم... "ایا منطقی می تونم بگم که کسی رو دوست دارم؟!" قطعا که نه، من نمیفهمم که فرق دوست داشتن و تحسین کردن یکی چیه. گاهی از دستاورد ها و تلاش یکی خوشم میاد، پس خودش رو دوست ندارم فقط تحسینش می کنم. ولی یه روز دلم براش سوخت، اون روزی که آناتومی عملی داشتیم و من قرار بود قاچاقی برم سالن تشریح و قبل از امتحان تمرین کنم داشتم. بعدش به خودم گفتم کاش به اونهم گفته بودم بیاد برای تمرین و وقتی نمره اش ۳ تا از من کمتر شد عذاب وجدان گرفتم. این یه جور رفتار مامان طوره، اره خب چون از من ۲ سال کوچیکتره. پس اینهم دوست داشتن نیست. می دونی چیه، فکر می کنم من با هر کسی که پدر و مادرم بهم معرفی کنن بالاخره ازدواج می کنم چون حوصله و وقت تست کردن روابط امروزی رو ندارم. در هر صورت ممنوعه هم هست چون من ازشون بزرگترم پس نمی تونم یکی از همکلاسی هام رو انتخاب کنم، به جز اونها هم هیچ جنس مخالف دیگه رو نمیشناسم. حالا برام مهمه ؟ نه. همینطور که وقتی با یکی (آ ج) دوستی ظاهری داشتم و اون دیگه من رو دوستش حساب نمی کنه. این هم برام مهم نیست. همشون برن به درک.
خاکستری عزیزم، میدونم که واقعا احمقانه هست که من بعد از ۵ سال هنوز ابسسد بیان بودم. تا چند سال اول که هی خود سایت رو رفرش می کردم و چک می کردم و چند سال آخر هم ادم هاش رو توی تلگرام! دو تای اولی که یه روز بی خبر خودشون من رو بلاک کردن بی دلیل... همینطور که قبلا گفتم شاید چون من اونها رو به یاد خاطرات بدشون می اندازم. سه نفر آخر هم فقط به خاطر حرف های عادی و کاملا غیر توهین آمیز من رو بلاک کردن. مثلا از نفر اول پرسیدم که شغلت چیه و به من تهمت " استاکر بودن" زد و بلاک کرد، به نفر دوم گفتم چرا دانشگاه علوم پزشکی رفسنجان رو انتخاب کردی در حالی که استان فارس دانشگاه خوب زیاد داره زد بلاک کرد. نفر سوم هم چون به خاطر اسکرین شاتی که خودش از مکالمه خودش و برادرش توی چنلش گذاشته بود بهش گفتم برادرت دوست داره از حرفهات اسکرین بگیره تا به دوستهاش نشون بده رابطه اش با تو خوبه، به من گفت تو داری به برادرم تهمت میزنی و بلاک کرد :/ از چنل نفر ششم خودم لفت دادم چون مطمئنم اونهم در آینده من رو بلاک می کرد. بالاخره واقعا از حماقت خودم خجالت می کشم که چرا اینقدر به این سایت احمقانه و آدمهاش بها می دادم و ۵ سال دنبالشون می کردم. واقعا چرا اخه؟ الان که فکر می کنم آدمهاش همشون روانی بودن. من عهده شکست ناپذیر می بندم! (Unbreakable vow!) که دیگه از حالا دیگه اسم این سایت مسخره رو نبرم و دیگه چکش نکنم، نه خودش و نه آدمهاش رو. خدایا اگر این کار رو کردم همون لحظه من رو بکش.
بگذریم... این روزها دلم برای دستبند بافتن و فایل صوتی کتاب آخر هری پاتر گوش دادن پر پر می کنه و برای پایان امتحانات لحظه شماری می کنم. فایل صوتی ادامه کتاب crooked kingdom رو هم پیدا کردم. همینطور خیلی دلم می خواد بازم کتاب بخرم. تازه از خودم می پرسم چرا زودتر با سه فیلم "fantastic beasts and where to find them" آشنا نشدم. منی که اینقدر هری پاتر دوست دارم! این سه فیلم خیلی عالی بودن البته هنوز سومی رو ندیدم و دو تای اولی عالی بود ن که حاصر شدم طول امتحانات ببینمشون. روی شخصیت newt scammander هم کراش زدم. یه هافلپاف آروم، بی آزار، شجاع، کیوت و درون گراست. واقعا soft تر و عاطفی تر از این بشر تا حالا ندیدم! خیلی ناراحتم که فقط سه تا فیلمه و ادامه نداره. خوبه که آدم به کتاب ها، دوست ها و شخصیت های خیالی آبسسد بشه. چون هیچ وقت قرار نیست بهت آسیب بزنن، بلکه اونها تو رو از این دنیای مسخره به دنیای خیال می برن، جایی که استرست رفع میشه و هیچ ناراحتی نداری.
