Diary of a dreamer

Adventures Adventures Adventures

Insecurity

شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۴ 23:5 ~ Sofia

خاکستری عزیزم، من این مطلب رو در حالی کهیک روز خیلی سخت و بدون استراحت داشتم و هنوز ۸ صفحه ازش جزوه اناتومی من مونده و دارم از خستگی میمیرم دارم برایت می نویسم.

احساس احمقانه ای دارم. زندگی دارد تند تر از قبل می گذرد. روزها زود شب می شوند و هر چی جلوتر می رویم زندگی بی رحمانه تر می شود. از استادی که هیچ رحمی ندارند و خون سرد در رگ هایشان نفوذ کرده تا جزوه هایی که سنگینی حجم انها کمر چشمم را می شکند! این ترم بیشتر از قبل درس می خوانم و کمتر از قبل استراحت. همان تفریح فردی کتاب یا فیلم را هم از دست دادم و هر چه سخت تر می شود‌. اینقدر استرس داشتم و ضربان قلبم سر کلاس ها بالا و پایین می رود که شست راستم گاهی می پرد. گاهی می خوام همه چیز تمام شود و من آزاد شوم، گایه هم می خواهم زمان در لحطه ای خاص متوقف شود.

این روزها در دانشگاه احساس ناامنی می کنم. انگار همه به من زل می زنن و اهداف منفی توی سر می پرورانند. به خاطر تنهایی ام با ادم های اشتباه دوست شدم. ادم هایی که نباید یکرنگ انها باشم، اما ناخواسته در کنار انها حرف هایی را می زنم که بعدا کلی پشیمان می شوم. همه بچه ها امکان داره با این روی من آشنا شوم. روی که واقعی نیست.

october

پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۴ 18:46 ~ Sofia

خاکستری عزیزم، اکتبر عزیز از راه رسید. فصل قشنگ نه خیلی سرد و نه خیلی گرم. فصلی که میشه قشنگ ترین لباس ها رو پوشید. فصلی که وایب قشنگ و مرموزی داره. چه ناراحت کنندست که نمی تونم این فصل رو به عنوان یه فیزیکدان 23 ساله انگلیسی در لندن بگذرونم. کسی که هر روز کت های قهوه ای رنگ و دامن چین دار و چکمه های کوتاهش رو می پوشه و مقالات رو توی کیفش میذاره و چتر مشکی رو بالای سرش می گیره و به سمت دانشگاه اکسفورد میره. اونجا با دانشجو های دیگه در مورد اکتشافات جدید و حدسیات و فرضیاتشون بحث می کنن و زیر بالکون های خیس توی هوای بارونی قهوه یا شکلات داغ می خورن. بعد از ظهر با هم دوست های نزدیکش به کافه میرن و اونجا با هم شطرنج بازی می کنن. بعد از اینکه پای سیب خرید، عصر به خونه اش میره و بعداز خوردن غذای مورد علاقه اش فیلم های ترسناک میبینه.

ولی خب همه اینها خیالاته ههه... امروز یه دامن چین دار بلند مشکی خریدم. مدتها بود که دلم اینجور دامن ها می خواست. وایب دارک اکادمیا 10 از 10 داره!! فقط باید secret history رو جای باکتری شناسی بگیرم دستم و توی دارک اکادمیا غرق بشم.

دو هفته اخیر خیلی سریع تر گذشت. چیزی از زندگی احساس نمی کنم. از صبح تا شب کلاسم. حجم درسها به اندازه کافی زیاده و اساتید درس می پرسن و تهدید می کنن. البته تاکیدشون به جاست چون وااااقعا حجم درسها زیاده. این ترم دارم چند برابر گذشته درس می خونم.

راستی نمی خواستم در موردش صحبت کنم ولی من یه مشکل دارم و اون اینکه جاذب ادم های منفی توی زندگیم هستم. برای همینه که هیچ وقت هیچ دوست خوبی (جز تو خاکستری) نداشتم.

دارم manacled رو می خونم. تقریبا دو سومش رو نخوندم چون پارت دو بیشتر در مورد گذشته هرماینی و دراکو بود که خوشم نیومد. داستان اولش اینجوری بود که اه این چه ایده چرندیه؟ افزایش جمعیت با ماد بلاد ها؟؟ ولی بعد داستان اوج گرفت و وابسته اش شدم. امیدوارم دراکو زنده بمونه :)

RIP summer 2025

سه شنبه ۱ مهر ۱۴۰۴ 18:7 ~ Sofia

خاکستری عزیزم، تابستان 2025 مرد و امروز دفنش کردم. براش گریه کردم چون بالاخره تنها تابستانی بود که تونستم علایق جدیدی رو درون خودم کشف کنم و دلم بخواد که بیشتر ادامه داشته باشه. بعد از 2019 دیگه هیچ تابستانی اینقدر بهم نچسبیده بوده. چند تابستان اخیر همش اورثینک می کردمق بی انگیزه شده بودم و وقتم رو تلف می کردم. اما این تابستان با وجود وقت محدودی که داشتم باز هم ازش لذت بردم. می دونی، 70% که برای امتحانات هدر رفت ولی از 30% باقی مونده استفاده کردم. به معنای واقعی استفاده کردم. اوه راستی در مورد اون چالشی که مامان ایجاد کرده بود می پرسی؟ خیلی راحت حل شد. همینکه طرف فهمید اون بار افسردگی زا رو با خودم حمل می کنم خودش پرید. چون هیچ کس حاضر نیست مشکلات من رو به دوش بکشه. فقط خودم مسئول حمل و تحمل اونها هستم. کسی در اونها با من شریک نمیشه! احساس می کنم مغزم نسبت به قبل بازتر شده و بهتر می فهمم. مردم و دنیا رو...

وقتی فیلم theory of everything رو دیدم ناخواسته گریه کردم. اینقدر که تا چند روز چشمهام پف داشت. نمی دونم چرا شاید چون باور نمی کردم یکی یه زندگی اینقدر سخت داشته باشه. یا شاید هم دلم دنیال یه فرصت یا دلیل بود که غم درونی رو منفجر کنه. با دیدن اپنهایمر به فیزیک علاقه مند شدم. خودم رو لعنت می کنم که چرا باید با دیدن یه فیلم علاقه ام تغییر کنه و چرا اینقدر تاثیر پذیرم و خود واقعیم رو هیچ وقت نمیشناسم.

حجم درس های ترم سه اینقدر زیاده که حداقل صفحات یه جزوه 370 صفحه هست. احساس خفگی می کنم، صورتم باز جوش زده و استرس دارم. از همه چیز متنفرم. خودم رو سرزنش می کنم که لعنتی این چه علاقه کوفتی بود که همه جا جار می زنی؟! حالا خوبت شد؟ علاقه به پزشکی؟؟ پوف. بدبخت شدی! ببین روزی چند صفحه می تونی بخونی تا درسها رو تموم کنی بیچاره...

احساس می کنم توی شطرنج بهتر شدم ولی دقیقا همین موقعها که دیگه نمی تونم بازی کنم.

چرا همیشه دنیا برعلیه منه؟!

آمارگیر وبلاگ

قالب طراحی شده توسط : استلا ★ Stella