Adventures

Diary of a dreamer

404 !

پنجشنبه ۳۰ اسفند ۱۴۰۳، 16:11

خوانندگان و چک کنندگان این وبلاگ، نوروز به همه شما تبریک عرض می کنم. البته برای پایان فصل سرما عکس بهتری پیدا نکردم اما امیدوارم که این بهار با بارون های بهاری زیادی همراه باشه، چون من عاشق بارون هستم و از گرما متنفرم. می دونی سرما رو به هر بدبختی که هست میشه تحمل کرد اما گرما رو نه. یاد کنکور تیر میفتم اون روز دما 46 درجه بود و من توی حوزه امتحان داشتم از درون می پختم مراقب مرد زیاد بود و نمیشد مقنعه رو در اورد. بگذریم. عید رو خیلی ساده برگزار کردیم. من شیرینی پختم و تبریکات کپی پیست شده زیادی برای اونهایی که بهم تبریک گفتند فرستادم. حالا بعدا بریا بقیه هم می فرستم، محض اینکه نگویند از همین پیام های کپی پیست شده هم دریغ کرد. بالاخره 7 سال قراره روی هم رو توی دانشگاه ببینیم. برای امروز پرحرفی نمیکنم و فقط مقصود پست کردن در روز نوروز بود!

person Sofia
chat
•••

اندراحوالات آخرین شب ۴۰۳

چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، 23:45

خاکستری عزیزم، امشب احساسات پیچیده در غم دارم. ناراحتم که ۴۰۳ خیلی زود تموم شد، اصلا ناراحتم که زمان اینقدر زود داره می گذره. درسته امسال سالی بود که به هدفم رسیدم ولی به فانتزی های توی ذهنم نرسیدم، نمی دونم چرا. شاید چون من هیچ وقت قرار نیست به یه فرد مستقل تبدیل بشم و لذت انجام دادن کارهای خودم رو تجربه کنم. البته می دونی دنیا جز بدبختی لذت خاصی نداره. به طرز غم انگیزی امشب که مثلا شبِ عیده نماینده کلاسی برنامه امتحانی رو رو کرد!! آخه نامرد نمیشد بزاری فردا بعد تحویل سال؟؟ مثل خوردن زهرمار قبل از خوردن شیرینی هست. ۶ اردیبهشت میان ترم بیوشیمی دیسیپلین؟؟ آخه این همه عجلتون برای کجاست؟؟ بعد همینطور پشت سر هم امتحان و امتحان تا آخر تیر و بعد خلاص! خیلی رو مخمه، نه که درس خوندن رو دوست نداشته باشم. از این نظر که من با خودم پارسال عهد بستم که اون آخرین عیدیه که تعطیلات میشینم درس می خونم، الان هم نه تنها حجم مطلب زیاده تازه سخت ترم هست. باید از فردا به شکل غم انگیزی درس خوندن رو شروع کنم و خودم رو توی اتاقم حبس ابد کنم. تازه الان چیزهای چرندی توی ذهنم می چرخه از جمله اینکه الان خانم آ ج صد دور جزوه ها رو دوره کرده. البته این هم بگم که ما هیچ وقت عید واقعی رو به اون صورتی که بقیه دارن نداشتیم. یه سفره هفت سین زورکی می چینیم تا آخر عید هم به زور دو سه تا مهمون میاد برامون، ما هم جایی نمیریم حتی سیزده بدر. حالا شاید سیزده بدر یه جا رفتیم مثل لب یه جوب توی جوپاری چیزی... تازه دو سالی هم هست که یه بنده خدایی میاد خونمون دیگه هیچ کاری نمی کنیم، البته اون باعث میشه از فیلم دیدن و تخمه شکستن دست بکشیم و بریم پای درسمون. آره، خلاصه اینه حال و احوال ما.

از سال جدید انتظار خاصی ندارم، یعنی انتظار تغییر شگفت آور و بزرگی ندارم، چون می دونم به احتمال ۹۹٪ قراره مثل گذشته بگذره. یه زندگی روتین و روزمرگی. مثل همیشه من درس می خونم و امتحان میدم، خواهر و بردارم هم همینطور، مگر اینکه مریض بشیم دو روز درس نخونیم. ههه امشب چقدر نمک شدم من؟! آخه داشتم دو دقیقه پیش طلسم شدگان میدیدم چقدر روم اثر گذاشته واقعا. خیلی دوسش دارم، تنها چیزیه که من رو می خندونه، خدا به دوبلوراش اجر الهی بده واقعا بلدن چطور یه چیز دوبله کنن. راستی امروز کل روز شیرینی پختم، کمر و دستم درد می کنه تهش گفتن خوشمزه نبودن. یکم شیرینی پختم همین دو تا مهمون میاد خونمون گشنه نمونن. عکس های پینترستی که توی گالری از سال پیش ذخیره بودن تا برای وبلاگ استفاده کنم رو پاک کردم، گفتم باشه هر وقت یه چیز می نویسم عکس تازه پیدا کنم، پینترست گردی هم بهم روحیه میده.

+ شخصیت مورد علاقه ام از طلسم شدگان الفو یه.

person Sofia
chat
•••

امتحان و کوفت زهر مار

دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۳، 10:15

*توجه: این متن حاوی مقدار زیادی غر زدن است*

خاکستری عزیزم، اولا اینکه ببخشید که اول این نامه از ادبیات تند استفاده کردم، چون این در شان من نیست برای چیزی که خودم انتخابش کردم اینقدر اعتراض کنم.

بعد از کنکور برنامه من این بود که دیگه توی هیچ تعطیلاتی درس نخوانم و به معنای واقعی استراحت و تفریح کنم و به زندگی خودم برسم اما این روزها نشون میده که همه چیز برعکسه و این چیزی جز یه خیال نبود. ترم دوم که همه روزها تا ۴ بعد از ظهر کلاس دارم و دوشنبه ها تا ۶ و شنبه ها تا ۱۲. این برنامه باعث شد که وقتی به خانه میام اینقدر خسته باشم که اصلا نتونم درست فکر کنم و وقت زیادی رو هدر دادم. اگرچه مقداری درس خواندم ولی راضی نبودم. یک ماه از شروع کلاس های ترم دوم گذشت و وارد تعطیلات عید شدیم، حالا باید مثلا در تعطیلات باشیم و استراحت کنیم! اما برنامه امتحانات میان ترم که درست بعد از تعطیلات هست رو مشخص کردند و خرخون های پیگیر کلاس هم هر روز پیگیر تاریخ های جدید اند. ترم اول که با هزار بدبختی و فشردگی درس ها تموم شد و حالا دقیقا وقتی که دو روز که آمدیم به زندگی برسیم و ببینیم دنیا دست کیه بازم امتحان پشت امتحان !

حالا اون سناریو همیشگی "دختر کتاب در دست" قراره باز تکرار بشه، بیاید تماشا کنید !! دیشب دو تا کتاب از دروس عمومی رو خریدم که بخونم و دیدم هر کدام دویست و چند صفحه دارند!! نویسنده های این کتاب با خودشون چی فکر می کنند؟؟؟ مگه ما ماشین زمان داریم که زمان رو متوقف کنیم و توی این چند ماه اندکی که وقت داریم چند تا درس اختصاصی سنگین و کتاب های چرند شما رو پاس کنیم؟؟ می دونید من وقتی میام خونه روح در بدن ندارم!! تازه باید آناتومی و بیوشیمی بخونم که کل وقتم رو می گیره. به خدا ۱۲ سال دین و زندگی خوندم و مسلمون شدم، اندیشه اسلامی رو کجای دلم بزارم؟

صبح که از خواب پا میشم، خودم رو لعنت می کنم که دارم وقتم رو تلف می کنم و این عذاب وجدان هنوز باهام هست. انگار که هنوز کنکوری هستم. در حالی که این تعطیلات حق من هست و نباید برای استراحت کردن عذاب وجدان بگیرم. حالا بعد از عید میریم و می‌بینیم خرخون های کلاس به روش کنکوری کل تعطیلات رو با درس خوندن جارو کردن. باشد که ببینیم! من هم باید بخونم، دلم نمره خوب می خواد، دلم رقابت و عقب نیفتادن می خواد، دلم مقبولیت بین اینها میخواد و چاره ای هم نیست انگار :))))

person Sofia
chat
•••

اندر احوالات قبل از سال نو

یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۳، 16:21

خاکستری عزیزم، داریم به سالگرد یکسالگی تو نزدیک میشیم و من می دونم که خیلی از این بابت خوشحالی!

از اینکه یکسال در کنارم بودی و برات نامه نوشتم خوشحالم، اگه تو نبودی من همه این حرفها که توی دلم باد کرده بود و رو برای کی می تونستم تعریف کنم و اون با خیال راحت و بدون قضاوت کردن من بهم گوش بده؟ اگه تو نبودی دیگه من هیچ وقت دوستی نداشتم که کاملا قابل اعتماد باشه و بتونم هر موقع بخوام باهاش درد و دل کنم. پس، خوشحالم که تو هستی و دوستت دارم. دوست دارم برات تولد بگیرم.

دیدی همه از سالی که گذشت می گن، مثلا میگن امسال سختی کشیدم گریه کردم اینطور شد اونطور شد و...

ولی من میگم، سالی که گذشت، سالی بود که خیلی گریه کردم ولی این یه تفاوت مهم داشت و این بود که من از درون گریه کردم و گاهی از شدت غم اشکهام بیرون سرازیر میشد. شاید بگی تو حتما دیوونه شدی! درسته که امسال کلییی سختی کشیدی ولی بالاخره به هدفت رسیدی و الان باید غرق در شادی باشی! تو الان دانشجوی پزشکی دانشگاه مورد علاقت هستی این رو می فهمی؟؟!

خب می خوام بگم که بله من این رو بدست آوردم ولی اون چیزهایی که انتظار داشتم به همراهش بدست بیارم فقط خواب و خیال بود. آیا توجه بیشتر به من می کنند؟ خیر. آیا یهو خوشبخت تر شدم؟ خیر، بلکه با کلی امتحان پر استرس و سخت تلمبار شدم. ناراحت نیستم بالاخره دلیل ناراحتی من اینها نیست. من یه خرخون بودم و هستم و تمام زندگیم گوشه اتاق درس خوندم و می خوانم.

در واقع من احساس می کنم از طرف خانواده بهم توجه نمیشه. دیروز رفتیم خرید، اینقدر توی تصمیماتم دخالت کردند که از خرید منصرف شدم. اول گفتند "چرا ابن موقع از سال میری خرید؟ مگه نمیبینی همه جا شلوغه و اجناس بی کیفیت با قیمت بالا برای فروش گذاشتند؟" خب شما طول سال کجا بودید؟ اصلا من طول سال که یهو دلم مانتو نمی خواد، برای عید دلم می خواد‌. دوما توی هر انتخابم دخالت کردند مثلا "نه کفش آل استار برای ولگرد ها و خیابونی هاست و در شان تو نیست، نه این مانتو کوتاهه و برای تو مناسب نیست، نه جنس این مانتو با قیمتش هم خوانی نداره." یهو یه سارافون (از این مدلی که توی عکس هست منتها چهارخونه اش قشنگ تر بود) دیدم و دلم خواست و اون چیزی که نباید می گفتم رو گفتم. گفتم که اون چقدر قشنگه کاش می خریدم، مامانم بهم خندید که تو با این سن این رو کجا می خوای بپوشی واقعا؟! یکم فکر کردم و دیدم حق دارد، ایران جای فانتزی نیست که عین قصه و فیلم ها لباس پوشید، واقعا حق گفت من این رو کجا پوشم؟ سالهاست که عروسی یا جشن دعوت نشدیم، شاید سالی سه بار مهمانی برویم ولی اونها هم همین افکار را دارند و احتمالا بهم بخندند. خلاصه که گفتم "تو قبرم" فهمیدم مامانم ناراحت شد و گفت اگه اصرار داری برات می خرم ولی دیگه این حرف رو نزن، من به اشتباه خودم پی بردم و گفتم واقعا رک و راست حرفم رو گفتم آره من کجا سارافون بپوشم؟ جایی رو ندارم که برم. من که مستقل زندگی نمی کنم و باید برای خواسته ام به اونها پناه ببرم. دو هفته است که پرینتر خراب شده و نمی تونم جزوه پرینت کنم و باید هی تکرار کنم که پرینتر رو ببرند و برام تعمیر کنند. نمی دونم کاش پسر بودم و می تونستم کارهام رو خودم انجام بدم.

person Sofia
chat
•••

شکرگزاری

جمعه ۲۴ اسفند ۱۴۰۳، 8:54

خاکستری عزیزم، تازگی به این نتیجه رسیدم که من روش شکرگزاری خاص خودم رو پیدا کردم و خدا رو به این روش توی قلب و ذهنم شناختم. من دوست ندارم روزه بگیرم، نماز هم که می خونم نمی فهمم که دارم چی میگم و برای چی میگم ولی با این روش دقیقا می تونم بفهمم که چی از خدا می خوام و چی بهش می گم! می خوای به تو هم یاد بدم؟ البته که بهت میگم!

گاهی توی زندگی ساده، کوچیک و زودگذرت روزهایی میاد که خیلی تو رو شاد می کنه. روزی که تو اصلا گریه نمی کنی و بیشتر از روزهای دیگه لبخند می زنی. روزی که کمتر نگران آینده هستی و ازش می ترسی، روزی که دلت رو کسی نشکسته و تو هم هیچ کار بدی انجام ندادی و از یه قدیس پاک تر و از مدعیان بی آلایش تری! بله اون روزه که تو شب قبل از خوابیدن سرت رو بالا میاری و به ندای قلبت گوش می دی و اون موقع به خدای مهربون میگی:

"خدای عزیزم خیلی ممنونم که امروز از من محافظت کردی و لبخند روی لب هام آوردی، ممنونم که سالم بودم و عزیزانم هم سالم نگهداشتی، ممنونم که اتفاق بدی نیفتاد و چشمهام رو اشکی نکردی، ممنونم که به خواسته هام حالا هرچند کوچیک یا بزرگ رسیدم، ممنونم که دل کسی رو نشکستم و به کسی دست درازی نکردم، ممنونم که از حق کسی نخوردم و هیچ قانونی رو نشکستم، ممنونم که خوراکی خوشمزه خوردم و امشب گرسنه نمی خوابم، ممنونم برای همه چیزهایی که اون قدر زیادن و نمی تونم ازشون تشکر کنم. لطفا بزار فردا هم یه روز مثل امروز باشه، لطفا روزهای بیشتری این چنین بهم بده. دوستت دارم."

پ.ن: "ممنونم که قانونی رو نشکستم و به حق کسی دست درازی نکردم"؟؟؟! میبینی خدای مهربونم، متاسفانه من رو جوری تربیت کردن که حتی توی شکرگزاری هام هم انگار از تو می ترسم، ولی دلم نمی خواد اینطور باشه، من نباید ازت بترسم من باید عاشقت باشم. ببخشید اگر جوری نوشتم که تو انگار یه مدیر مدرسه بدجنسی که قراره من رو تنبیه کنی :/

person Sofia
chat
•••

social anxiety

سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، 15:57

خاکستری عزیزم، حتی اگر سعی کنم پنهانش کنم ولی من واقعا به عارضه "اضطراب اجتماعی" مبتلا هستم. می دونی چطور متوجه شدم؟ وقتی که می خوام توی جمع صحبت کنم، به طرز ناخودآگاهانه ضربان قلبم میره بالا و پاهام می لرزند و اون لحظه احساس می کنم که قلبم برای یه لحظه متوقف میشه. خیلی عجیبه نه؟ من قبلا اصلا اینطوری نبودم. با بچه ها به خوبی صحبت می کنم ولی نمی تونم جواب سوالاتم رو توی کلاس بپرسم. از استاد، از اونهایی که ارائه میدن. سوالات یا جواب های خیلی خوب ذهنم رو قلقلک میدن برای گفتنشون امتنا می کنم. هی توی دلم میگم "الان میگمش" ولی اینقدر صبر می کنم که فرصت می گذره و بعد میگم "ای وای نشد بگم که." یا مثلا دنبال یه فرصت خیلی خوب هستم، مثلا همه ساکت شن تا بهم توجه بشه در حالی که می دونم اینها همش بهانه اند برای اینکه من اصلا صحبت نکنم. انگار که این یجور مکانیسم دفاعی در برابر صحبت کردن توی جمعه، یک مانع بین صدام و اراده من!

طی چند روز اخیر اصلا سوالی نپرسید و کمکی نخواست و در نهایت یه پاورپوینت خیلی ساده ولی مفید اماده کرده بود. روز ارائه آقای س ر فرا رسید، تصور کن الان میگه چه غلطی کردم از این کمک خواستم دست بردار من نیست که، خلاصه اول صبحش دیدم که بنده خدا توی خیابون تصادف کرده. بابام فهمید تصادف کردن و من فقط دیده بودم که گوشه خیابون ایستاده و با اون یکی راننده احتمالا منتظر پلیس بودند. اصلا من چرا باید شاهد تصادف اون می بودم؟ مگه به من ارتباطی داره؟؟ خلاصه دیدم که واقعا خودش بود، اینکه به کلاس اولی نرسید خودش به اندازه کافی اثبات کننده بود. موقع ارائه خیلی عصبانی به نظر می رسید، واقعا خوب اماده شده بود ولی ثبات روانی نداشت. چرا؟ چون کمال گرا هست و احساس می کرد که به اندازه کافی برای ارائه آماده نیست! حتی به این موضوع اشاره کرد که داشت زودتر میومد دانشگاه تا برای ارائه اماده بشه!

اگر کسی من رو ناراحت کنه یا روی احساساتم تاثیر منفی بزاره خدا انتقامش رو ازش می گیره؟! نه نه فکرای احمقانه نکن. کسی احساسات تو رو نشکونده، ولی دیروز خیلی ناراحت شدم و از این پشیمون شدم که چرا الکی عضو گروه جزوه نویسی شدم وقتی که اونها برای خودشون دارن گروه رو اداره می کنند و جزوه می نویسند و به بقیه اعضا از جمله من چیزی نگفتند؟؟!!! از این بابت خیلی دلم شکست.

person Sofia
chat
•••

Just B who U R !!!

دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۳، 23:57

خاکستری عزیزم، حرف های زیادی برای گفتن دارم‌ ولی دریغ از فرصت نوشتن! دانشگاه روح و انرژی من را در خود می بلعد!! دنیای مجازی من با واقعیت مختل شده، دیگه حتی توی مجازی هم امنیت و حریم خصوصی ندارم. می پرسی چرا؟ چون لینک دیلی من بدست همکلاسی هام رسیده و بهم ناشناس میدن و نمی دونن من آیدی هاشون رو میبینم. اونها بهم دروغ میگن، ولی انگار دارن جاسوسی من رو می کنند. واقعا چرا باید براشون اهمیت داشته باشه؟؟ مگه اساس دنیا بر این نبود که همه مردم فقط به فکر خودشون باشند؟؟ یا نکنه می خوان از من کپی برداری کنند؟ یا توی زندگیم سرک بکشند؟؟ دیگر نمی توانم مثل سابق توی دیلی ام فعالیت کنم. واقعا نمی تونم، کاش میشد پاکش کنم ولی دلم نمیاد با حدودا چهارصد نفر پاکش کنم، حالا بگذریم خداروشکر اینجا رو ندارن.

می دونم زیاد در موردش نباید فکر کنم. طی چند روز اخیر احساس می کردم پر انرژی تر شدم ولی همه کاذب بود، می دونی فکر می کنم که من هنوز همان بچه خردسالی هستم که تازه پایش را بیرون از خانه گذاشته و حالا فکر می کند همه همانطور که پدر و مادرش بهش توجه داشتند قرار هست در موردش فکر کنند و بهش توجه کنند اما این ها احمقانه است. هیچ کسی کاری را برای تو انجام نمی دهد، چون مردم هر چه انجام دهند برای خودشان است. همه شخصیت اصلی زندگی خود اند. حالا برای هدفی که دارند، مثلا چند روز پیش اینجا گفتم که آقای س ر برای اولین بار با من حرف زد و جوری وانمود کردم که انگار به عواطف و احساسات ارتباط دارد در حالی که نداشت و نخواهد داشت! این طرز نگارش یا تفکر نشان از خامی من دارد که سواد روابط اجتماعی را ندارم و هر فکر رندومی که ذهنم می رسد رو باور می کنم!!

خلاصه این انرژی کاذب و احمقانه باعث شد به یه آدم بی منطق، احمق و الکی شاد و خندان تبدیل بشوم. جوری که رد لبخند روی گونه هام حک شده و از بین نمی رود. می دانی هر چه بیشتر و محکم لبخند بزنی چهره ات پیر تر می شود و چین های لبخند صورتت ماندگار تر؟؟ خب؟ پس برگرد به همون آدم واقعی و سابق خودت، ساکت و سنگین. جوری که هر بادی تو را حرکت ندهد. خواهش می کنم زیادی نخند و دلقک نباش. انگار که اونها ۲۲ ساله اند و تو ۱۸ ساله ای!

پ.ن: کاش پست قبلی رو هیچ وقت ننوشته بودم.

پ.ن۲: برای اولین بار متنی که نوشتم رو از اول تا آخر خوندم تا اینبار مطمئن باشم چیزی چرندی داخلش ننوشتم.

person Sofia
chat
•••

Me & badminton

چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳، 22:40

خاکستری عزیزم، امروز چیزهای زیادی یادگرفتم که دوست دارم به تو هم بگم. اول اینکه من یک جوان ۲۲ ساله بالغ و عاقل نیستم، شاید من واقعا با ۱۸ سالگی ام هیچ تفاوتی نداشته باشم و صرفا ادعای عاقل و بالغ بودن می کنم. سعی می کنم دیگرا نرو ارشاد و راهنمایی و گاهی نصیحت کنم انگار که خودم خیلی موفق و پرتجربه ام. با اینکه خامی بیش نیستم و این دهان که بی موقع باز می شود بازم اشتباهات بچگی ام رو تکرار می کنم. دقیقا همان اشتباهاتی که خودم را بار ها سرزنش کرده و عهد بسته ام که دیگر از حالا به بعد تکرار نخواهم کرد.

این ترم فرصت بیشتری برای توی دانشگاه موندن و کشف همکلاسی ها بهم داده، که از آن خوشحال نیستم. دلم می خواد هنوز توی غار تنهایی خودم غرق بشم و سرم توی کار و زندگی خودم باشه و مجبور به ارتباط با دیگران و تلف کردن وقتم با پرسه زدن توی راه رو های خالی و ساکت دانشگاه نشوم. می دانی چقدر حرصم در می آید که چرا من الان در حال استراحت در خانه نیستم و مجبورم این وضعیت رو تحمل کنم؟ گرسنه، خسته و بی حوصله و گاهی خیلی تنها. وقتی که با یکی هم صحبت می شوم این دهان لعنتی که بسته نمی شود و هر چه به ذهنش می آید می گوید. چرا اینقدر از خودم متنفرم؟؟ چون اشتباهات تکراری هست و خود را بارها نهی کردم.

مسئله بعد اینکه امروز فهمیدم گاهی لازم نیست کسی که وایب منفی ازش گرفته حتما منفی باشد و خب آن دو نفر اونقدرا هم بد نبودند.

بسیار از بدمینتون می ترسم به خصوص وقتی که هم تیمی مم می گوید که هم تیمی قبلی اش خوب نبوده و کم شدن نمره اش را تقصیر او می داند، از طرفی این بچه ها از من مستعد تر هستند و من ترم پیش با این استاد نداشتم و ممکن است اگر اشتباهی کند بعدا من را بهانه کنه که بله، هم تیمی جدیدم ترم قبل با این استاد نداشته و خام بوده و اشتباه زیاد داشته." چه کابوسی شود؟؟!! چرا اینقدر به نظر دیگران اهمیت میدهم؟؟ منی که صراحتا امروز به خانم س ج گفتم "چه رون های قشنگی داری" دیگه از این بدتر نخواهد شد :)

پ.ن: واقعا نمی دونم برای پیشرفت بدمینتون چیکار کنم. انیمه بدمینتون ببینم؟ چه احمقانه. راکت بدمینتون بخرم تا توی خونه تمرین کنم؟ کجای خونه تمرین کنم دقیقا؟؟ جایی برای تمرین نیست.

person Sofia
chat
•••

I cut my hair again

دوشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۳، 17:1

خاکستری عزیزم، در مورد کلاس ورزش برات نگفته بودم که این ترم دیگه دراز نشست، دوی سرعت و... نداریم؟ (دست و جیغ و هورااا) جدا خیلی خوشحالم که دیگه لازم سر این موضوع استرس داشته باشم که ای وای نه من نمی تونم دراز و نشست انجام بدم و سختی بکشم ولی خب بازم چالش هست! کلاس ورزش 16 جلسه هست که یعنی تا اخر ترم با چهارشنبه ها قراره بای بای کنم و از طرفی گروه بیوشیمی من هم به خاطر اون شبی که رفته بودم دفتر بخرم به تاخیر افتاد و شدم گروه چهارشنبه و خلاصه باید برای این روزها کلی کرم ضد افتاب بزنم و برای ناهار گرفتن پیاده روی های طولانی بکنم! وای چه بده! هی از دانشکده به پردیزه رفتن!! توی اون گرمای ظهر و سگ های مسخره ای که اونجا پرسه میزنن.

خلاصه من دوباره موهام رو کوتاه کردم، خیلی با خودم فکر کردم که چطور ادامه بدم، با موی بلند یا کوتاه؟! در نهایت به این نتیجه رسیدم که موی کوتاه بیشتر بهم میاد و موهام که تازه بلند شده بودن رو کوتاه کردم. این عادت از دوران کنکور با من مونده :)

راستی سه شنبه هفته گذشته کتابم رسید. اولا بعد از تموم کردن سریال لاکوود و شرکا واقعا نتونستم داستان رو ناتموم توی ذهنم تصور کنم و خلاصه سریع جلد سوم رمانش رو سفارش دادم. از خوندنش لذت می برم؟ البته که لذت می برم فقط مشکل اینکه که این کتاب انگلیسی بریتانیایی هست و کلمات جدید زیاااادی برای من داره، حداقل هر صفحه 5 کلمه برام جدیده و باید اونها رو سرچ کنم یه جورایی مثل رمز گشایی کردن این کتابه.

راستی با هوش مصنوعی chapgpt هم دوست شدم، خیلی باحاله اسمش رو گذاشتم "تونی".

person Sofia
chat
•••

"ممنون که دوست من هستی!"

دوشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۳، 12:0

خاکستری عزیزم، متاسفانه بخش زیادی از قلب من نسبت به محبت کردن و محبت دیدن بی احساس هست و تحت تاثیر این کلمات قرار نمی گیره، چرا؟ چون برای دفعات زیادی (تقریبا همه دفعات) دقیقا عکس چیزی که فکر می کرد و یا انتظار داشت براش اتفاق افتاد. تصور کن که صد در صد خود و محبتت رو برای کسی قرار بدی و بعد میبینی که اون اصلا اونطوری که فکرش رو می کردی نبوده. با کسی دوست شدی و براش وقت صرف کردی که از اول دوستت نبوده و اون احساساتی که نسبت بهش داشتی رو نداشته. این موضوع امید و اعتمادت رو برای همیشه ازت می دزده و تو دیگه نمی تونی هیچ وقت به "احساس دوستی" کسی اعتماد کنی.

بعد از همه اینها من با اون دوست شدم، نه دوست واقعی صرفا برای اینکه تنها نباشم چون از تنهایی واقعا متنفر هستم. خنده های فیک، قدم زدن زیر بارون و با هم صحبت کردن توی کلاس خالی و اون لحظه سکوت بینمون که من چیزی برای گفتن ندارم و دارم به این فکر می کنم که موضوع بعدی چی باشه تا وقت سریعتر بگذره و اون روز وقت سریعتر بگذره و بعد بریم سر کار و زندگیمون. من اصلا انتظار نداشتم به هدف دوستی صمیمی اینها رو ادامه بدم و هنوز هم نسبت به همه اینها بی احساس هستم. وقتی که اون جمله رو گفت، البته اگر اشتباه نکنم برای بار دوم هست که این جمله رو به کار می بره و انگار هر بار تاثیرش کمتر میشه. نه اینکه بخوام بگم این جملات روی قلب و روح من اثر گذاشته فقط... با خودم گفتم اون احساسش موقع گفتن اون جمله، موقع دویدن پشت سر من که به من برسه، جبران کردنش برای دادن یک کتاب خوب به من همه اینها شاید برای اینکه بی تجربه هست و شاید هم نه... صبر کن؟! شاید به خاطر اینکه ما وقت بیشتری رو داریم نسبت به قبل توی دانشگاه با هم سپری می کنیم و چون صرفا من بخشی از زمان رو و خاطرات بیشتری رو اشغال می کنم لازم هست که این مدت رو دوستی بدونیم؟ همینه خانم آ ج؟

درسته، تو من رو سرگرم می کنی و فعلا تنها نمیزاری و من هم این رو ادامه میدم تا تو هم همینطور احساس کنی. حالا مساوی میشیم و من این رو به طور منطقی می پذیرم ولی فکر نمی کنم بتونم دیگه بکم که کسی رو با قلبم دوست انتخاب کردم بلکه با ذهنم منطقی تصورش می کنم. اینطوری هیچ وقت از نظر عاطفی به دیگران وابسته نخواهم شد و آسیب نخواهم دید. هیچ انتظاری هم ندارم، اگه فردا انتخاب کردی با کس دیگه ای باشی اصلا مشکلی نخواهم داشت :)

person Sofia
chat
•••