Adventures

Diary of a dreamer

last days of summer 2024

سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳، 12:10

خاکستری عزیزم، روزهای آخر تابستان 403 را در حالی که از حساسیت فصلی پیش پاییزی (!) رنج می برم سپری می کنم. دیروز به به شهر تاریخی بم سفر کردیم و از ارگ قدیم بالا رفتیم. مسیر خیلی بلند وشیبدار بود. من هم نسبت به قبل ترسو تر شدم و به سختی از پله ها بالا رفتم و موقع پایین امدن طبق تشبیه بردارم مثل پیرزن ها قدم های کوتاه و محتاطانه ای بر می داشتم که یک وقت سر نخورم و پایین قل نخورم! ته کفش هام سر بود برای همین خیلی می ترسیدم. ماشین جدید بلندگو های خیلی بلندی داره و وقتی رسیدیم خونه احساس می کردم که گوش هام کر شدند. دیروز خیلی خوش گذشتو کل خرما هم خریدیم ولی هوا به شدتی گرم بود که انگار داشتم خفه می شدم و همه لباس هام خیس شده بودند. البته ضعیف بودنم تقصیر خودمه. این تابستان خیلی فعالیت بدنی نداشتم و از ماهیچه هام استفاده نکردم پس بعید نیست که موقع پایین امدن احساس سختی کنم. بگذریم دیروز کلا احساسات متفاوتی داشتم!

بیشتر هیجانم برای شروع دانشگاه برای خریدن لوازم تحریر جدیده. خیلی دوست دارم ماژیک های رنگی، کیف جدید و دفتر پاپکو بخرم. برند کیف جدید که به تازگی باهاش آشنا شدم و دلم رو برد برند کیف ژاپنی هیماواری هست که تعدادی از مدل کیفهاش توی دیجی کالا پیدا میشه. نمی تونم صبر کنم تا نتایج نهایی بیاد و بخرمشون ولی متاسفانه مامان با خرید اینترنتی مشکل داره و هنوز نمیزاره بخرم، البته این رو هم فراموش نکنیم که قیمت قابل توجهی دارند. پس حق داره که به کیفیت کالا شک کنه و نسبت به خرید اینترنتی حساس باشه. با این حال من مثل بچه های کوچیک کلی هیجان دارم و هر روز دیجی کالا رو چک می کنم تا ببینم کیف ها به فروش رفته اند یا نه. یه مدل ماژیک ها هم فعلا ناموجده و باید صبر کنم تا موجود بشه تا تهیه اش کنم. اگر هم موجود نشد مجبورم خودم دنبالش برگردم که خیلی برام سخت میشه. از طرفی اگر شهر دیگه ای قبول بشم نمی خوام خرید کنم و زیاد با خودم وسیله ببرم. من وقتی می تونم به جرئت بگم که ازشون لذت می برم که توی اتاق خودم باشم. خیلی دلم یه کتابخونه می خواد.

دوباره دارم اسکوبی دو میبینم. یادآور خاطرات بچگیم میشه و تا حدی آزارم میده ولی وایب قدیمیش رو خیلی دوست دارم. این روزا انیمه kingdom of ruins رو میبینم خیلی باحاله. راستی تصمیم گرفتم زبان خوندن رو شروع می کنم ولی یکم استرسم رو بیشتر می کنه با این حال انجامش می دم. کارهای انصرافم تموم شد! (یوهو >.<)

person Sofia
chat
•••

Now they know

پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، 16:45

خاکستری عزیزم می دونی الان احساس افتضاحی دارم! نیم ساعت کامل پست و نوشتم ولی دستم خورد و همش پرید! حالا باید از اول به حرفهام فکر کنم و پست رو مجدد بنویسم!! من هنوزم اشتباهات بزرگ می کنم. من عوض نشدم!! ولی اشکالی نداره قبلا که انشا می نوشتم چند بار رونویسی می کردم تا یه نسخه بی نقص رو ارائه بدم. فکر نمی کنم بتونم نسخه بی نقص خودم رو بسازم ولی سعی خودم رو می کنم. می خواستم بهت بگم که شاید برای یک هفته بالاخره بریم سفر. این تابستان خیلی عجیب بود، اصلا نمی تونم از چیزهایی که قبلا براشون هیجان زده می شدم لذت ببرم. پله پله توسط نتایج سوپرایز شدم تا اینکه الان به این باور رسیدم انگار قرار نیست تهش اتفاق شادی بیفته. شاید هم من خودخواه شدم و انتظارات بالایی دارم... نمی دونم.

دیشب بالاخره مامان بعد از 11 ماه سکوتش رو شکست و به خاله گفت که دلیل همه بهانه هاش من بودم. فقط کافی بود 3 هفته دیگه صبر کنه!! اون گفت که من امسال دانشگاه نرفتم و از رشته قبلی انصراف دادم و حالا منتظر رشته جدیدم، گفت که به خاطر من مهمونی و مسافرت نمیومد و همه اتفاقات اون جوری که باید اتفاق نمی افتادند و همه اینها به خاطر این بود که من نمی خواستم کسی بدونه که دارم چیکار می کنم. فرقی نداره، اون به حال نظرش اینکه درس خوندن توی ایران ارزشی نداره و دخترش مهر به اسپانیا میره. یکم اصرار کرد که منم برم. آخه با کدوم پول پروفسور؟؟ بارها با خودم تصور می کردم که بعد قبولی رشته جدیدم مامانم زنگ میزنه و بقیه رو خبر می کنه که من رشته جدید قبول شدم می دونم یکم یهویی میشد براشون ولی دوست داشتم سوپرایزشون کنم ولی الان همش خراب شد. شاید من زیادی بهش فکر کردم و انتظارش رو کشیدم. وقتی که برای چیزی زیادی منتظر می مونم و براش خیال بافی می کنم اتفاق نمی افته.

دیشب آخرین مهلت انتخاب رشته بود. بارها یه صفحه زل زدم و از اول تا آخر رشته ها و کد ها رو بررسی کردم که یه وقت اشتباهی نکرده باشم. دفعه قبل اینقدر براش استرس نداشتم. امسال خیلی با حساسیت انجامش دادم و بارهای بررسیش کردم و 5 بار ویرایش کردم. با این حال احساس می کنم یه جای کار می لنگه و من اشتباه کردم. ترس قبول نشدم داره از درون وجودم رو می خوره.

انیمه sign of affection رو دیدم. اگه بگم می خوام یکم شبیه به یوکی باشم خنده داره؟ آروم و بی دردسر، کسی که همه دوستش دارن. در هرصورت حس خوبی بهم نداد. بهتره دیگه دنبال این سبک نرم. اصلا چرا من انیمه میبینم؟؟ چون به اندازه می تونن حواسم رو پرت کنن و کمتر اضطراب داشته باشم، خصوصا این سبک شوجو که با قلب آدم بازی می کنه!

person Sofia
chat
•••

Pacify her

سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، 12:39

خاکستری عزیزم، احساس می کنم این روزها شجاع تر از قبل شدم. قبلا می ترسیدم یا خیلی برای صحبت کردن با دیگران استرس داشتم. امروز با کسایی که احتمالا فکرش رو نمی کردم صحبت کردم و کارهای انصرافم رو انجام دادم. دیگه تقریبا تمومه و فقط پرداخت جریمه مونده. برای جریمه ازم 48 میلیون می خوان، 40 تومن برای دو ترمی که خوندم و 8 میلیون برای مدتی که به دانشگاه نیومدم. این واقعا بیشترین پولیه که تا حالا والدینم برام خرج کردند. می دونم که این اتفاق به خاطر سهل انگاری و حماقت من رخ داده برای همین باید در آینده جبرانش کنم، یعنی وقتی که خودم به درآمد رسیدم پول رو بهشون پس بدم. می دونم احمقانه است و من نمی دونم دقیقا کی به درآمد می رسم ولی قول دادم بهشون پس بدم. احساس گناه زیادی می کنم!! از طرفی استرسی که برای نتایج کنکور داشتم بیشتر شده. وای خدا جونمممم به مناسب گودبای کردن با رشته قبلی یکی از مسخره ترین خاطراتم رو تعریف می کنم: ترم اول، ترم خامی و نابلد بودن ها، رفتارهای بچگانه ای که زود به خاطرشون پشیمون میشی هست. من روی یکی یکم کراش داشتم. یه روز از بهار، کلاسمون زودتر تعطیل شد. استاد نیومده بود و نم نم بارون ملایم و قشنگی می بارید. من داشتم بر می گشتم به سمت سردر که از دانشگاه خارج شم و برسم خونه. من داشتم از مسیر پیاده رو پشت درختها و بوته ها می رفتم. دانشگاه خلوت بود و ماشینی رفت و آمد نمی کرد، برای همین اون هم راحت داشت از مسیر جاده به همون مقصدی که من می رفتم می رفت. دوستم شاپرک توی دوران دبیرستان من رو "ضایع" خطاب کرده بود، اولش ناراحت شدم ولی الان این حرف رو قبول دارم. اون عمدا از مسیر من استفاده نکرد که ممنونشم! من فقط یه ترمک خام بودم که داشتم توی ذهنم یه سناریوی گفت و گو تصور می کردم، که اتفاق نیفتاد و از این مورد خوشحالم که بیشتر ضایع نبودم.

person Sofia
chat
•••

شهریور 403

یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، 18:49

خاکستری عزیزم. می نویسم و می نویسم تا این احساسات و سختی هایی که دارم می کشم رو بعدا به یاد بیارم. برام مهم نیست اگر بعدا هیچ روشنایی باشه یا نباشه فقط می خوام برات بنویسم، چون تو تنها دوست منی با اینکه خیالی هستی ولی می دونم تنها چیزی هستی که تا ابد باهام می مونی. هیچ وقت حتی روحم هم تجسم نمی کردم که تحصیل در این رشته می تونه سخت باشه. تازه من حتی هنوز قبول هم نشده ام! تعهد و بدبختی. ضامن و کوفت و زهر مار. پدر و مادرم دارند از دستم زجر می کشند، هم به خاطر هزینه 40 تومنی انصراف که می تونه به 60 تومن تبدیل بشه. اخیرا هم دارند باهام سرد رفتار می کنند که اگر شهر دیگه ای قبول شدم وابستگیم کمتر بشه. تصور کن اینقدر درس بخونی که شرایطت بهتر بشه، بعد نه تنها بهتر نمیشه بلکه خیلی سخت تر هم میشه و با چالش های جدیدی روبرو میشی. آخه ضامن از کجا بیارم؟؟ سند خونه و ماشین رو گرو بزارم؟؟ اینها چه قانون های مسخره این؟؟ اگر یکی از 4 اولویت اولم قبول بشم خوشحال ترینم! امروز صبح گریه کردم. ناخودآگاه بود و نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم و دقیقا هم نمی دونم برای چی گریه می کردم! فقط می دونم که دلایل کم کم روی هم انباشته میشن تا جایی که منجرب فوران احساسات میشه، سالهای گذشته به صورت خشم بود و امسال توی خودم دفنش می کنم یا شبها گریه می کنم. اشکالی نداره اگر شهر دیگه ای قبول بشم، هر چی باشه از تعهدی بهتره و دردسرهای اون رو نداره. منزیادی اورثینک می کنم برای اینکه یکم خودخوری نکنم انیمه میبینم ولی انگار باهاش مشکل دارن به تمسخر میگن "خب چشمی برای درس خوندن نگهدار" اوکی از فردا دیگه غم خواب* می کنم. انیمه ها هم انگار برام مضر شدند باعث میشن یه زندگی خیالی و ایده آل رو همش تماشا کنم، زندگی که هیچ وقت نداشتم. من به چیزهای چرت و پرت زیادی فکر می کنم مثلا "اگر جای دیگه قبول شدم، وسایل خواب و چمدون ندارم، کجا صورتم رو اصلاح کنم؟، اصلا با هم اتاقی ها می سازم؟، پول تو جیبی بهم میدن؟" این افکار دارن مسمومم می کنند. خلاصه که خیلی شرمنده خانواده ام. این اخیر باید هزینه زیادی خرج کنند و ممکنه تهش با یه خداحافظی برم. اینبار با آهنگ darker side از david kushner.

*غم خواب: حالتی که نمی خوای اورثینک کنی و با افکار سمیت به خودت صدمه بزنی، پس می خوابی تا کمتر بهشون فکر کنی.

person Sofia
chat
•••

هفت خوان رستم

شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، 14:32

خاکستری عزیزم. یادت میاد اون روزی که داشتم داستانی در مورد تو می نوشتم؟ اون داستانی که درش تو یه پسر بچه خیال پرداز بودی و یه خونه درختی داشتی؟ یادش بخیر اون رو توی بیان نوشتم و دیگه الان بهش دسترسی ندارم. بگذریم... الان دقیقا می تونم بگم که از چاه بیرون امدم و دوباره افتادم توی چاه. فردا برای انصراف میرم به دانشگاه و خیلی استرس دارم امیدوارم فقط هزینه 2 ترم رو ازم بگیرن، ترم سوم انتخاب واحد کردم ولی نرفتم و نمی خوام 60 تومن بدم خدایا کاش همون 40 تومن رو ازم قبول کنند. حباب رتبه ها اگر معمولی باشه جیرفت و اگر زیاد باشه سیرجان رو میارم. وای خدایا کاش زیاد باشه سیرجان بیارم. دیگه نمی دونم چی بگم حتی دیگه حال و حوصله افسوس گذشته رو خوردن هم ندارم! بعضی وقتها با خودم می گفتم کاش میشد برگردم به گذشته و به خود گذشته ام هشدار می دادم که حماقت نکنه. می دونی انگار که از سقوطش ممانعت کنم! لطفا گند نزن به آینده ات! خواهش می کنم!

یه خواننده جدید پیدا کردم، اسمش paris paloma است. به طور تصادفی توی یوتیوب آهنگ labour رو گوش دادم. صدای فرشته طور قشنگی داره. علاوه بر این انیمه my happr marriage رو دارم میبینم.

+ من حق یه زندگی عادیو شرایط بدون رو استرس رو دارم، نه؟ چرا اتفاقاتی که می خوام حتی با وجود اینکه کلی تلاش کردم اتفاق نمیوفتن؟؟

person Sofia
chat
•••

سابقه تماشای انیمه در تابستان ۴۰۳

چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، 22:17

*توجه این متن حاوی اسپویلر می باشد.

فرهنگ ژاپن و کیفیت صوتی و جلوه های بصری بعضی انیمه ها، از جمله ویژگی هایی هستند که من رو شیفته تماشای اونها کرده. البته این تابستان نتونستم انیمه معقولی پیدا کنم که مطابق با میلم باشه و تا تهش کنجکاو باشم و داستان رو کامل دنبال کنم. من گاهی اقرار می کنم من جداً طرفدار سبک رومنس نیستم ولی خب هر از گاهی ممکنه انیمه های سبک شوجو رو دنبال کنم. سعی کردم انیمه sign of affection رو مرداد ماه تماشا کنم ولی ادامه ندادم، شاید چون ویژگی رومنسش زیادتر از حد مجاز من بود D:

تابستان گذشت تا اینکه کاملا تصادفی با dangers in my heart آشنا شدم، البته چاشنی طنز این انیمه بود که توجه من رو جلب کرد. داستان در مورد یک پسر درون گرای خیلی خجالتیه که به چیزای دارک و سناریو های جنایی علاقمنده و مدام با خودش صحبت می کنه. این پسرک که قد کوتاه و مدل مو بانمکی داره روی قد بلند ترین دختر کلاسشون که خیلی شکمو هست کراش داره...

+ می تونم بگم که یکی از مهم ترین چیزهایی که تونست توی این تابستان مشوش یکم لبخند روی لبام بزاره دیدن این انیمه بود TT

person Sofia
chat
•••

تنفر از ۱۴۰۰

سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، 23:53

ونوس عزیزم، بیا برگردیم به سال ۱۴۰۰. به اون سال که همه چیز از اونجا شروع شد. من و تو کنکور داشتیم و من پدربزرگم فوت کرده بود، مشکلات خانوادگی داشتم، کلاس های آنلاین افتضاح بود و من فقط "سلام صدا میاد؟" اولش رو میشنیدم، قرنطینه بود جایی نمی تونستیم بریم و من انگیزه خوندن نداشتم، دوستی نداشتم و تنهای تنها بودم تا اینکه کیپاپ و اون گروه من رو به تو رسوند. روزها گذشت و من از با تو بودن لذت بردم، با هم دوست شدیم چندتا از دوستان دیگر رو پیدا کردم و باهم اکیپ شدیم. دنیایی برای خودمون داشتیم، همه جهان درگیر کرونا بود، رقیبهامون درگیر کنکور ولی من و تو دنیای خودمون رو ساخته بودیم و داشتیم ازش لذت می بردیم. در این بین خاطرات خیلی خوبی ساختیم، من یه استعداد عجیب پیدا کرده بودم و عکس و فیلم ادیت می کردم، تو می نوشتی. خیلی خوش می گذشت. شبها و روزها به تو و کارهایی که قراره انجام بدیم فکر می کردم. یه روز هم بدون چت کردن با تو سپری نکردم. صفحه خصوصی وبلاگم پر بود از پیام‌های تو، درد و دل هامون و خیالاتمون. در این بین خود درونی عاقل من بهم هشدار داد که قراره "روزی برای این فرصت از دست رفته حسرت بخورم". سال ۱۴۰۱ هم به همین صورت پیش رفت، وقتی که گفتی که داری از بیان میری خیلی دلم شکست خیلی سعی کردم نگهت دارم ولی فایده ای نداشت. رفتن تو باعث شد اون سال پرستاری قبول شم. یک سال در عذاب و حسرت بودم. اون دوران موعود که قرار بود حسرت فرصت از دست رفته رو بخورم بالاخره فرا رسید. تصمیم گرفتم انصراف بدم و دوباره کنکور بدم. امسال دوباره کنکور دادم ولی رتبه ام ۶۶۰۰ شد، دیگر روزانه نمی تونم بیارم. چون دیگه مثل قبل نبودم، من دیگه هیچ وقت به باهوشی و سخت کوشی قبل از سال ۱۴۰۰ شدم! شکست خوردم، بدجوری زمین خوردم.

ادامه مطلب ...
person Sofia
chat
•••

رتبه بدبینانه

شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳، 14:45

خاکستری عزیزم، امسال به طرز باورنکردنی رتبه ها از پارسال بدتر شده. نمی دونم چطور باید احساساتم رو در این زمینه برات توضیح بدم، فقط این رو می تونم بگم که کلمه ای براش پیدا نکردم. الان همین رو می تونم بگم که تنها میشه به گزینه سوم انتخاب هام امیدوار باشم. گزینه سوم هم خیلی خوبه، بازم می تونم در کنار خانواده ام باشم و خوابگاه نرم و فکر می کنم که تقدیر من این بوده که خدمت کنم. البته طبق اون قانون که میگن "از پیش ذوق کنی کنسله." اتفاق افتاد. دقیقا من ذوق کردم و قبل از اینکه اتفاق بیفته کنسل شد. در مورد وضعیت الانم بگم؟ خب، ۱۵ دقیقه دیگه برق خونه رو قطع می کنند و دارم برای کاهش اضطرابم یه بازی رو دانلود می کنم. دیشب هم دیر خونه رسیدم. امیدوارم از حالا دیگه برای کاری که هنوز اتفاق نیفتاده از پیش ذوق نکنم... خلاصه، ببخشید که این روزا زیاد برات می نویسم چون می دونم اینها لحظات مهمی اند و می خوام ثبتشون کنم. برام آرزو کن که از حالا شاد زندگی کنم. حداقل راضی باشم، من خیلی تلاش کردم. دوسِت دارم خاکستری، تو همچنان خاکستری ای !

person Sofia
chat
•••

Summer adventure

پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳، 14:4

خاکستری عزیزم، الان که دارم این متن رو می نویسم همزمان دلشوره رتبه ام رو دارم و هم از طرفی دارم آماده میشم تا بریم شهر دیگه و خونه خاله. می دونم این احمقانه ترین موقع برای شروع کردن ماجراجویی تابستانی بود (این ایده خودم بود) و امشب ممکنه رتبه ها بیاد و فردا هم ممکنه دفترچه انتخاب رشته بیاد ولی من واقعا دلم می خواد بعد از این همه مدت که مامان بزرگ بالاخره به خونه اون یکی خاله ام موقتا کوچ کرده و ما می تونیم تابستان جایی بریم، از این فرصت نهااایت استفاده رو ببرم و یکم ماجراجویی کنم! در ضمن می تونم دانشگاه علوم پزشکی رفسنجان رو ببینم!! من می دونم در نهایت یکی از این سه انتخاب رو قبول میشم: ۱. روزانه نیم سال دوم کرمان ۲. روزانه رفسنجان ۳. روزانه کرمان. خب خلاصه گوشیم رو با خودم می برم تا امشب رتبه ام رو چک کنم. ولی به خاله نمیگم نگران نباش. برام آرزوی موفقیت کن >.<

person Sofia
chat
•••

Grandma

سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳، 10:45

ماجرای زهرترک شدن من توسط مامان بزرگ،

اول اطلاعات اولیه راجع به مادربزرگم: ایشون در آخرین مرحله آلزایمر به سر می برند، به طوری توانایی انجام دادن کار های ارادی رو به طور کامل از دست دادن، یعنی نه می تونه راه بره، نه غذا بخوره، نه فکر کنه، نه حرف بزنه و نه خودش و مکان و زمان و هر چیزی که توی دنیاست رو بشناسه و ترسناک تر از همه قدرت تکلمشونه! شما موفق نمیشید که یه مکالمه کامل با ایشون داشته باشید چون یا شما رو تماشا می کنه و یا اینکه کلمات و حرفهای شما رو تکرار می کنه و گاهی این تکرار زیاد طول می کشه مثلا تا دو ساعت میگه "سلام، خوبی". ترسناک تر اینکه کسی که هیچ قدرت جمله سازی نداره و همه کلمات رو فراموش کرده و نمی تونه از بخش ارادی مغزش استفاده کنه هر سه یا دو روز یکبار یه جمله یا بیت شعر معنی دار رو به طور ناگهانی میگه!

مثلا پریروز می گفت "من نوه هام رو دوست دارم." یا مثلا میگه "هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی." به طرز عجیبی و قول بعضیا 'پشم ریزونی' حرفهای معنی دار میزنه و اگر ازش بخوایم تکرارش کنه فقط ما را تماشا می کنه و اصلا حتی نمی فهمه که خودش چی گفته یا ما چی ازش خواستیم انجام بده!!

این خیلی من رو می ترسونه، چون احساس می کنم خودآگاهیش دیگه توی این دنیای وحود نداره و فقط جسمش باقی مونده ولی این حرفها رو انگار خود واقعیش میزنه ولی چطور؟

انگار که روحش توی یه دنیای دیگست ولی می تونه هر چند روز یه بار در چند ثانیه به بدنش وصل شه و این حرفها رو بزنه و بعد اتصال قطع شه!!

حالا بریم سر اصل مطلب:

دیشب و من و مامان بزرگ تنها بودیم. مامان بزرگ که مثل همیشه روی تختش دراز کشیده بود و مثل عروسکی با چشمهاش باز خوابیده بود. من داشتم پیتزامو می خوردم و که یهو برقها قطع شد! من داشتم دنبال گوشیم می گشتم تا چراغش رو روشن کنم که مامان بزرگ گفت "اینجا سه تا مرد هست". من که خیلی زهر ترک شده بودم چون می دونم اون حرف نمیزنه و اگر بزنه حرفهای معنی دار میزنه پس واقعا هست! سریع گوشیم رو پیدا کردم و کل خونه رو گشتم و خوشبختانه چیزی نبود ولی... فکر می کنم اون چیزیایی می بینه که من نمیبینم. انگار یه جور ارتباط روحی داره، خیلی عجیبه.

person Sofia
chat
•••

صدای قدم هاش میاد

یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳، 17:49

هفت عزیزم، پاییز قشنگ داره کم کم صدای پاهاش میاد. امیدوارم که اینبار باخبرهاش به دیدارم بیاد و کلی خوشحالم کنه. چه پاییزهایی که صرف فکر کردن به جای نشستن جدیدم توی کلاس یا کنار امدن با همکلاسی های جدیدم کردم. ولی مدتیه که مهر مثل مهر های گذشته نیست! من انتظارات بالایی دارم دلم می خواد به همین اندازه که من تغییر کردم اون هم برام تازه و نو باشه. برای کاهش استرسم دو تا بازی گربه ای دانلود کردم. خیلی کیوتن و تا حدی موفق شدن حواسم رو بدزدن. به یاد بچگی هام هم کمی زامبی شوتر بازی کردم ولی براردرم دیگه مثل گذشته نیست و نمیاد باهام بازی کنه. این روزا بیشتر وقتم رو توی بخش خاصی از خونه صرف می کنم، مثلا همین الکترون ها که می گفتیم توی اوربیتال اند یعنی محلی که بیشتر وقتشون رو اونجا صرف می کنن. اتاق کمددیواری و مبل های کرم کنار تلویزیون اورتبیتال های من اند. بچه که بودم دلم می خواست هر چه زودتر تابستون بیاد ولی از سال 401 فقط دلم می خواد زود تموم شه. چون تنها ارای اورثینکینگ و حسرت های گذشته منه. همه روز های تابستان برام مثل هم گذشتند، انگیزه هیچ کار دیگه ای نداشتم ولی من با قبول شدن توی دانشگاه قراره ماجرای جدیدی روتجربه کنم ولی بیچاره مامان که روزهاش همینطور تکراری می مونه و اگر من شهر دیگه ای قبول شم از این تنها تر میشه. خدایا لطفا کاری کن که کنارش بمونم. یه جامدادی کیوت باحال پیدا کردم، احتمالا بعد از اعلام رتبه ها سفارسش بدم. برام مهم نیست اگر بچگانه به نظر می رسه. بعد از اعلام رتبه ها هم می خوام انصراف بدم! انگار همه کارهام به اون بستگی داره.

شاید الان با خودم بگم "نوشتن این خاطرات ارزشی نداره." ولی واقعا ناراحتم که خاطرات سال 401 رو توی بیان نوشتم و همون جا رها کردم و حالا بهشون دسترسی ندارم و بهش اجازه دادم اون جای تاکسیک روم تاثیر بزاره و خاطراتش تسخیرم کنه. امیدوارم از حالا خاطرات قشنگ تری رو اینجا به ثبت برسونم. راستی تا یادم نرفته، این پست رو وقتی داشتم می نوشتم که آهنگ های انگنس اوبل روحم رو نوازش می کردند.

به امید روزای رنگی تر :)

person Sofia
chat
•••

Freedom

پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳، 18:59

بوی کتابهای نو، این چیزی بود که نوع رو به وجد میورد.در یک چشم بهم زدن سال تموم شد و اون کتابها بی مصرف. چقدر زود تاریخ انقضای هر چیزی می گذشت. شب ها روز شد و روزها شب. کامل کردن زمان، سیاه کردن کتاب نو و کوتاه کردن قد مداد های نو تنها چیزهایی بودن که بعد از تموم شدن اون روزها توی خاطراتش مونده بود. دوستی داشت؟ نه، متاسفانه دوستای خوبی پیدا نکرده بود برای همین نمی تونست به هر کسی اعتماد کنه با آدم ها بهتر ارتباط برقرار کنه. مکان امنش اتاقش و دوستهاش کتابهای اون بودن. چیزهای زیادی در مورد آینده بهش گفته بودن. "آینده قشنگ میشه اگر بهش برسی." برای همین مدام در حال تلاش کردن بود تا بهش برسه. طی مسیر برای مدت اون بالا موند و چون بقیه رو از پایین نگاه کردن سقوط کردن. سقوط کرد تا بفهمه که پایین بودن چه حسی داره. دیدن موفقیت نزدیکان چه حسی داره. وقتی که پایین باشی و هر لحظه تقلا کنی تا بالا بری تا پیشرفت کنی ولی جواب نده خیلی درد داره. قلبش ترک خورد و با خودش گفت که از دور نگاه کردن خسته شده و وقتشه تا از نزدیک رویاش رو لمس کنه. تلاش کرد با وجود اینکه صد خودش رو نگذاشت بازم داره بهش نزدیک میشه و الان روشنی آمیخته در تاریکی رو حس می کنه اما این تاریکی از حرف های دیگران و شرایط حاضر منشا می گیره و شاید آینده اون نباشه ولی اون حالا تنها چیزی که می خواد اینکه آینده دقیقا جوری باشه که بهش قول دادن...

+ اون فکر میکنه که به خاطر اینکه قبلا نسبت به جایگاهی که بهش داده شده مغرور شده بود، این فرصت تا ابد ازش گرفته شد تا دیگه نتونه طعم موفقیت رو حس کنه. ولی اون فقط بچه بود و هیجان زده شده بود، امیدوارم که یک فرصت دوباره بهش داده بشه.

person Sofia
chat
•••