Grandma
ماجرای زهرترک شدن من توسط مامان بزرگ،
اول اطلاعات اولیه راجع به مادربزرگم: ایشون در آخرین مرحله آلزایمر به سر می برند، به طوری توانایی انجام دادن کار های ارادی رو به طور کامل از دست دادن، یعنی نه می تونه راه بره، نه غذا بخوره، نه فکر کنه، نه حرف بزنه و نه خودش و مکان و زمان و هر چیزی که توی دنیاست رو بشناسه و ترسناک تر از همه قدرت تکلمشونه! شما موفق نمیشید که یه مکالمه کامل با ایشون داشته باشید چون یا شما رو تماشا می کنه و یا اینکه کلمات و حرفهای شما رو تکرار می کنه و گاهی این تکرار زیاد طول می کشه مثلا تا دو ساعت میگه "سلام، خوبی". ترسناک تر اینکه کسی که هیچ قدرت جمله سازی نداره و همه کلمات رو فراموش کرده و نمی تونه از بخش ارادی مغزش استفاده کنه هر سه یا دو روز یکبار یه جمله یا بیت شعر معنی دار رو به طور ناگهانی میگه!
مثلا پریروز می گفت "من نوه هام رو دوست دارم." یا مثلا میگه "هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی." به طرز عجیبی و قول بعضیا 'پشم ریزونی' حرفهای معنی دار میزنه و اگر ازش بخوایم تکرارش کنه فقط ما را تماشا می کنه و اصلا حتی نمی فهمه که خودش چی گفته یا ما چی ازش خواستیم انجام بده!!
این خیلی من رو می ترسونه، چون احساس می کنم خودآگاهیش دیگه توی این دنیای وحود نداره و فقط جسمش باقی مونده ولی این حرفها رو انگار خود واقعیش میزنه ولی چطور؟
انگار که روحش توی یه دنیای دیگست ولی می تونه هر چند روز یه بار در چند ثانیه به بدنش وصل شه و این حرفها رو بزنه و بعد اتصال قطع شه!!
حالا بریم سر اصل مطلب:
دیشب و من و مامان بزرگ تنها بودیم. مامان بزرگ که مثل همیشه روی تختش دراز کشیده بود و مثل عروسکی با چشمهاش باز خوابیده بود. من داشتم پیتزامو می خوردم و که یهو برقها قطع شد! من داشتم دنبال گوشیم می گشتم تا چراغش رو روشن کنم که مامان بزرگ گفت "اینجا سه تا مرد هست". من که خیلی زهر ترک شده بودم چون می دونم اون حرف نمیزنه و اگر بزنه حرفهای معنی دار میزنه پس واقعا هست! سریع گوشیم رو پیدا کردم و کل خونه رو گشتم و خوشبختانه چیزی نبود ولی... فکر می کنم اون چیزیایی می بینه که من نمیبینم. انگار یه جور ارتباط روحی داره، خیلی عجیبه.