Adventures

Diary of a dreamer

پایان تربیت بدنی 1

سه شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳، 16:9

خاکستری عزیزم، اگر من استاد تربیت بدنی بودم به انضباط، نظم در کلاس، مسئولیت پذیری و احترام نمره می دادم نه به توانایی بدنی. می دونید یکی مثلا به طور ژنتیکی بدن قوی تری داره و خب می تونه در یک دقیقه ۵۰ تا شنا انجام بده یا توی ۵۰ ثانیه ۵ دور بدوه، یکی هم برعکس هر چی تلاش کنه نمی تونه حتی نصف اینها رو انجام بده. این مقایسه به نظرم ناعادلانست. خلاصه که امروز تموم شد و رفت. بابام 4 ساعت توی ماشین معطل شد که من نگم اصلا انجامش ندادم! حداقل امتحان کرده باشم. تست اول رو انجام دادم و تستهام کامل شد ولی موندم تا بقیه بچه ها اون تست طناب، توپ رو تموم کنن و نوبت به دراز نشست برسه. به یکی که تازه باهاش آشنا شدم گفتم پاهام رو بگیره، پاهام رو گرفت و استاد کرونومتر رو زد حتی یک دونه هم نونستم بالا بیام استاد گفت "تو که نمی تونستی بری چرا ما رو علاف کردی؟" خندیدم و گفتم "فکر می کردم می تونم ولی نتونستم." اسمم رو پرسید و یه منفی جلوش گذاشت اصلا ناراحت نشدم بچه ها بهم پوزخند زدن اصلا ناراحت نشدم، چون من دیگه دارم عادت می کنم که توی دانشگاه ممکنه خیلی بعت بی احترامی بشه ولی نباید اهمیت بدی چون همه اینها احمقانه است. حتی ارزش نداره یک ذره هم بهش فکر کنی، چون قراره بازم از این اتفاقات بیفته و اگر بخوای هر کدوم ناراحت و عصبی بشی تا آخر عمرت چیزی ازت باقی نمی مونه و یه پیرزن زشت و عصبی میشی که چیزی جز تنفر توی قلبش احساس نکرده. بیا خوبی ها رو ببین و بدی ها رو فراموش کن :) فقط دلم می خواد کسی بشم که دیگران از اینکه رفتار درستی باهام نداشتن پشیمون بشن.

person Sofia
chat
•••

من واقعا کیم؟ (نوشته ثابت)

پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳، 13:4

خاکستری عزیزم، این من هستم. (برخلاف سنم) همینقدر کوچیک همینقدر بی گناه و مظلومم. شاید داری با خودت میگی "آره جون خودت!" ولی شاید من رو به شکل نبینی ولی درونم چنین موجودی نهفته است. یکی که هنوز مستقل نیست و کارهاش رو به کمک دیگران انجام میده، یکی که زود ناراحت میشه و گریه می کنه، یکی که ضعیف تر از بقیه بچه هاست و توی دو میدانی نفر آخر میشه و حتی یدونه دراز نشست هم به سختی میره، یکی که هیچ امتیاز خاصی نداره و اون قوانین سخت گیرانه رو نمی تونه مثل بقیه دور بزنه و صد در صد تابع اونهاست و می ترسه که یه وقت فکر کنن قوانین رو شکسته، یکی که سر کلاس خوب گوش میده و ذهنش پر از ایده های قشنگه ولی نمی تونه صداش رو بلند کنه چون می ترسه به ایده هاش توهین بشه یا ایگنور بشه، یکی که با همه دوسته ولی تنهاست، یکی که فریاد های درونش رو خاموش می کنه، یکی که حقش رو می خورن ولی صداش در نمیاد چون صداش قدرت نداره، یکی که هر چی دلشون خواست بهش گفتن ولی داره ادامه میده، یکی که تنها میشینه و به چهره بقیه لبخند میزنه، یکی که توی جمع وقتی صحبت می کنه حرفش رو قطع می کنن، یکی که اردو و چشن نمیره چون تنهایی بهش خوش نمی گذره، یکی که صدش رو برای دوستاش میزاره ولی اونها تنهاش میزارن و یه حفره توی دلش باقی میزارن، یکی صادقه ولی بعدا میفهمه بهش دروغ گفتن و...

حالا فهمیدی من کی هستم خاکستری؟ شاید بگی دنیای بی اندازه برات بی رحمه و جای تو اینجا نیست. ولی کی قراره منم قوی و پر جرئت بشم؟ جوری که دیگران حداقل برام احترام قائل باشن؟ تقصیر کیه که من گرگ بودن رو یاد نگرفتم؟ کی باید بهم یاد می داد که اینجوری نباشم؟ تا کی؟

داستان من ادامه داره، این بار در یک مسئولیت سخت تر و بزرگ تر که قراره سختی های بیشتری تحمل کنه.

person Sofia
chat
•••

دراز و نشست دشمن همیشگی من

سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳، 16:11

خاکستری عزیزم، امروز امتحان تربیت بدنی بود و می بایست در یک دقیقه حدودا 20-40 تا دراز و نشست انجام بدیم. استاد ع به شدت سختگیر هست و لازم می دونه که حتما کامل و درست انجام بدیم تا نمره کامل رو بگیریم.
من وقتی می دیدم که بچه های دیگه داوطلب می شدن و کامل انجام می دادن حرصم می گرفت. هر بار که یکی انجام می داد من بغضم می گرفت و بیشتر از خودم متنفر می شدم. با خودم می گفتم چرا کاری که بقیه به راحتی انجام میدن رو من نمی تونم انجام بدم؟! وقتی تقریبا همه بچه ها انجام دادن و نوبت به من رسید به استاد گفتم که نمی تونم و استاد هم گفت "واقعا؟؟" و سریع خیلی قاطعانه و ترسناک پرسید "خب اسمت چیه؟ کدوم دانشجو بودی؟" من اون لحظه داشتم با خودم تصور می کردم که الانه که یه صفر قشنگ بهم بده یا من رو بندازه. استاد چیزی در مورد نمره نگفت ولی احساس کردم که قراره اتفاق بدی برام بیفته. بعد با تاکید گفت "فلانی بودی نه؟" قلبم وایستاد با یه لحن التماس گونه گفتم "استاد تورو خدا شنا میرم به جاش به خدا کامل میرم." استاد خیلی جدی گفت "نمی خواد!" چند بار هم تکرار کرد. پرسیدم نمره ام کم میشه فکر می کنم گفت اره یا نه، مطمئن نیستم ولی قطعا کم میشه چرا نشه؟! وقتی همه بچه ها اینقدر زحمت کشیدن چرا به من نمره بده؟ وقتی که از دبیرستان همیشه به همین خاطر اذیت شدم. اینکه حقم نیست به خاطر کاری که انجام ندادم نمره بگیرم. خلاصه ناخواسته اشکام سرازیر شد، کاملا ناخواسته! هر کاری کردم نتونستم جلوشون رو بگیرم همینطور بغضم ترکید. مثل بچه کوچیکی که یهو گریه اش می گیره. بچه کوچیکی که ضعیفه و هم هنوز نمی تونه از خودش دفاع کنه و تنها واکنشش گریه است. دیدم همه بچه ها دارن به طرفم می دون. خیلی ضایع شده بودم، خیلی از اینکارم متنفر شده بودم. خیلی از خودم متنفر شده بودم، اصلا اطرافیانم رو نمی شناختم همینجور هر کسی نزدیکم میشد. باهام حرف میزددن چی شده؟ چیکارش کردن؟ چیکارت کرد؟ مگه چی بهت گفت؟ یکی می گفت فلانی بیا بریم اونهم گفت "بزار اینو اروم کنم" این؟ این؟ مگه من نیاز دارم تو ارومم کنی؟؟ گریه من به خاطر یه مسئله روان شناختی هست که دارم باهاش دست و پنجه نرم می کنم و اون چیزی نیست جز از دست دادن اعتماد به نفسم. به ز گ گفتم دارم میرم بیرون به استاد بگه که من یهو حالم بد شده و رفتم بیرون. از در داشتم می رفتم بیرون که آ ج دوید ستم و سعی داشت بغلم کنه ولی من کسی رو نمی پذیرفتم، گفتم چیزی نیست و نمی خوام در موردش حرف بزنم و رفتم سوار ماشین شدم. بدترین روز زندگیم بود، مرد وزن همه بهم زل زده بودن و می خواستن دنبالم کنن تا بفهمن چم شده. بابام کلی باهام دعوا کرد که چرا گریه کردم. حتی بهم گفت که ممکنه ازم تست روان بگیرن و بگن تو خیلی برای پزشک شدن ضعیف هستی و بهت برچسب مشکل دار بزنن و اخراجت کنن. می خوام اتفاق امروز رو فراموش کنم و ای کاش بقیه هم می تونستن فراموش کنن، مثلا حافظه هاشون پاک میشد. اونها ضغف من رو دیدن. نمی خوام حتی به این فکر کنم که هفته اینده قراره چی بشه.

کنکور این بلا رو سرم اورد. کمبود اعتماد به نفس و ترس از اینده و کمال گرایی.

person Sofia
chat
•••

کمبود توجه

چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳، 21:8

خاکستری عزیزم، من خیلی به دنبال این سوال گشتم چرا نمی تونم خودم رو در مواجه با غریبه ها کنترل کنم و وقتی که فردی به من روی خوش نشان می دهد دلم می خواد تمام خودم را برایش بگذارم و بعدا از این اسیب میبینم. فهمیدم که علتش این است که من از کمبود توجه رنج می برم، وقتی کسی به من روی خوش نشان می دهد می خوام همه چیز را برایش بگذارم و انگار بگم "ممنونت ام که داری با من وقت می گذرونی". می دونم خیلی ضعیف و منفعل من رو نشون میده و اونها هر رفتاری که دلشون می خواد با من خواهند داشت. این افتضاحه، کمک!

person Sofia
chat
•••

کیف دوم!

جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، 15:25

خاکستری عزیزم، پاییز داره کم کم از ما دور میشه و جای خودش رو به زمستان میده. هوا داره ذره ذره سرد میشه و نسیمی که هر روز صورتم رو نوازش می کنه خنک تر میشه. این هوا وایب بیماری های تنفسی رو میده و منم از ترس سرماخوردگی هر روز توی کلاس ماسک می پوشم. سر کلاس بچه ها یکی در میون عطسه و سرفه می کنن مجبورم هر روز ماسک بزنم! خیلی از سرماخوردگی بدم میاد. بچه ها خیلی درس خونن مخصوصا خانم د که سر کلاس و سلف هم می خونه!! بچه ها بهم وایب افسردگی میدن انگار هیچ تفریح دیگه ای توی زندگیشون ندارن، همش درس درس درس!!

این رقابت شدید اونها باعث میشه منم استرسم خیلی زیاد باشه و از دیدن یه فیلم کوچیک عذاب وجدان بگیرم و از خودم متنفر باشم. هنوز نتونستم دو قسمت پایانی آرکین رو تموم کنم چون استرس بیوشیمی دارم و هفته بعدی میان ترم بیوشیمی دارم. مدتی هست که دارم براش می خونم ولی هنوز کافی نیست. آهنگ های آرکین خیلی قشنگن و عالین، این سریال واقعا شاهکار بود. عاشقشمممم. شخصیت مورد علاقه من وای هست :) قوی ترین دختریه که تاحالا دیدم.

دیروز از کتابخونه دو تا کتاب گرفتم ولی توی کیفم به سختی جا شدن، خیلی عذاب وجدان داشتم که چرا اون کیف رو از دیجیکالا به قیمت خیلی زیاد خریدم. اصلا ارزش نداشت و برام کیف خوبی نشد :( خلاصه گفتم که ناراحتم و از تصمیمم پشیمونم و دیشب اتفاقی یه کیف دیگه خریدم. خیلی دوستش دارم، بالاخره کیفی هست که می تونم دوستش داشته باشم. اول تصمیم داشتیم از مغازه های کوچیک سطح شهر بخریم، هر چه گشتیم کیف های خوبی نداشتند و من عصبانی شدم. برگشتیم خونه و دیگه معلوم نبود کی بریم خرید، تا اینکه خیلی اتفاقی من سایت خاطره رو دیدم و کیفهاش رو پسندیدم! آدرسش رو یادگرفتم و ساعت 10 شب بود که رفتیم و خریدیم. فروشنده عجله داشت که سریع تعطیل کنه و من حسابی وقتشو گرفتم. نمی دونستم کدوم کیف رو باید انتخاب کنم همشون قشنگ بودن. خیلی دلم رنگ آبی روشن می خواست ولی به خاطر خانم م ا که همون رنگ رو دارم آبی نحریدم :(

person Sofia
chat
•••

فشار

سه شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳، 21:25

خاکستری عزیزم، این روزها داشتم به این فکر می کردم که انگیزه نوشتنم هر روز دارد کمتر می شود و استرس امتحانات دارد جای آن را می گیرد. حتی دیگر از دیدن قسمت کوتاهی از انیمشین ها به من عذاب وجدان می دهد و می خواهم فقط درس بخوانم که انتقام بگیرم از آنهایی که مرا باور ندارند یا کوچک می شمارند. از وقتی که به عنوان دانشجوی پزشکی به دانشگاه می روم بی احترامی ها یا تیکه های زیادی از طرف اساتید می شنوم. چرا اینقدر از پزشکان تنفر دارند؟؟ استاد ورزش مدام از این صحبت می کند که پزشکی دیگر ارزش ندارد، پزشکی را آسان تر از گذشته می شود قبول شد و ما به راحتی به آن رسیدیم. احمقانه است نه؟ اینکه یک فرد ۵۰ و چند ساله اینقدر از پزشکان تنفر دارد. آخر برای چه؟ ایشون که به هدف زندگی خود رسیده اند و استاد دانشگاه اند چنین رفتاری دارد، دیگر از بقیه انتظاری نمی رود. مثلا اگر دانشجویان ارشد علوم آزمایشگاهی که گاهی به جای استاد به ما آزمایش ها را یاد می دهند اسمم را مسخره کردند یا مدام از افزایش پزشکی می نالند، آخر به شما چه؟؟ اگر قرار باشد افزایش ظرفیت پزشکی به گروهی آسیب بزند حتما پزشکان است نه شمایی که شغل های دیگر دارید، پس چرا فشارش را می خورید؟؟

من موافق افزایش ظرفیت پزشکی نیستم، دیگر بیش از این پزشک لازم نداریم. همین سالی ۹-۸ هزار نفر کافی است دیگر. اگر بیش از این تعداد ورودی های سالانه زیاد شود باید تا ده سال دیگر دنبال یه شغل دیگر باشم.

خلاصه که این روزها از آینده مبهمی که دارم ناراحتم.

person Sofia
chat
•••

گذر روزها

شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳، 14:49

خاکستری عزیزم، مدتی هست که برایت ننوشته ام. قبلا هم بهت گفته ام، وقتی که حرف های زیادی برای گفتن دارم خاموش تر می شوم. این یک تناقض است! می دونم انتظار داشتی هر روز برایت بنویسم، چون هر روز چیزای بیشتری را میبینم و تجربه می کنم، اما از آنجا که تو بدشانس هستی، هر چه چیزای بیشتری برای گفتن پیدا کنم تنبل تر می شوم. طی این مدت سریال آرکین را تا قسمت ۶ فصل دوم دیده ام. دیدن هر لحظه و هر قسمت آن لذت بخش بود. آرکین یک دنیای خیالی و زیبا را به تصویر می کشد، دنیایی که ذهنم وسوسه می شود زندگی کردن در آن را تجربه کند. بگذریم... دلم می خواست مشابه اش را پیدا کنم و دنبال کنم ولی سنگینی درسها امان نمی دهد. هر چه بیشتر پیش می رویم، هر روز و هر ثانیه حجم درسها و مطالب بیشتر می شود و فرصت های تفریح کردن از من دریغ می شوند. حتی برای نیم ساعت فیلم دیدن هم عذاب وجدان دارم، از این گذشته علاقمند به مطالعه هستم و با یادگرفتن هر نکته جدید دری از موضوع جدید برایم گشوده می شود. انگار کتابخانه ذهنم دارد صاحب قفسه های جدید می شود. قفسه هایی از موضوعات زیبای جنین، بیوشیمی و... وقتی جواب سوالاتی که سالها دنبال آنها بوده ام رو پیدا می کنم شگفت زده می شوم.

زندگی کردن همین است، اینکه از هر لحظه اش لذت ببری، چون قرار نیست از همه لحظه ها لذت ببری و باب دلت باشد. آخ، یکی کیفش رو از پشت زد به کمرم. آره درست حدس زدی دارم سر کلاس و قبل از آمدن استاد می نویسم چون در خانه تنبل می شوم و علاقه نوشتنم کور می شود. شارژ گوشی را می خواهم نگهدارم، پس بیش از این نمی نویسم، برایم آرزو کن که آینده مخالف چیزی باشد که اکنون تصور می کنم. امیدوارم نامه بعدی را زودتر برایت بنویسم.

person Sofia
chat
•••