Adventures

Diary of a dreamer

"خوش آمدی"

یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، 20:37

خاکستری عزیزم، بزار امروز یکی رو دیدم که می خوام خودت طبق توضیحاتم حدس بزنی کی بوده.

از موقع دبستان همکلاسی بودیم، اون موقع خیلی خوب توی کلاس می درخشید. سوالها رو جواب میداد و مامانش خیلی خوب پیگیر وضعیت درسیش بود. براش کتاب کمک درسی از دبستان می خرید و مدام به مدرسه سر میزد. پایه ششم هم همکلاسی بودیم و معلم به مامان من گفت که ازش انتظار میره که امسال تیزهوشان قبول بشه. خودش می گفت که آرزو داره که یه پزشک معروف بشه، می گفت که روزی 5 ساعت درس می خونه (پایه ششم). من از بچگی رون گرا و ساکت بودم و باهاش اصلا صحبت نمی کردم و حتی تصور می کردم که یکی مثل اون اصلا به من توجه نمی کنه ولی باهاش رقابت داشتم. روزها می گذشت و من همیشه خودم رو با اون مقایسه می کردم، مایه درد و رنجش دوره دبستانم بود. چون معلم های بین بقیه بچه ها و اون تبعیض قائل می شدند. جوری شده بود که ما اون رو خیلی بزرگ مثل خدا تصور می کردیم! پایه ششم تیزهوشان قبول شد و من نشدم. من با کلی عذاب و حسرت به پایه هفتم رفتم و همیشه با خودم مرور می کردم که اون چیکار کرد که قبول شد و من نشدم و الان کجا می تونه باشه. من تمام تلاشم رو کردم و شروع پیشرفت درسیم از پایه هفتم شروع شد و تا نهم خیلی قوی شدم تا اینکه جز 8 نفری بودم که اون سال تیزهوشان نهم به دهم رشته تجربی قبول شدم. با کلی ذوق که من بالاخره گذشته رو جبران کردم و روز اول پایه دهم که رفتم مدرسه می دونی چی دیدم؟! تادا! اون همکلاسی من شده بود! بعد از زنگ تفریح من رو دیده بود، امد نزدیکم و یه لبخند زد و گفت "خوش آمدی" طی مدتی که مدرسه می رفتیم من خیلی درس می خوندم و رقابت ضعیفی بینمون احساس می کردم و یه بار بهم گفت "تو اینجا چیکار می کنی؟ برو تست هات رو بزن!" این حرفش خیلی برام عجیب بود، با خودم گفتم نکنه دیگه خدا نیست و حالا اون من رو قوی تر از خودش می دونه؟! یه روز معلم زیست ازش درس پرسید و اون سوال رو درست جواب نداد و معلم جمله ای که بهش گفت باعث شد خیلی به غرورش ضربه بزنه. گفت "مغرور نشو، برگ ها وقتی میریزند که فکر می کنند طلا شدند." بعد از اون روز اون دیگه برای من بزرگ و خدا نبود. پایه یازدهم هم تموم شد و کرونا اتفاق افتاد و طی این مدت همه بچه ها از هم جدا شدند و من نفهمیدم که هر کسی کجاست و داره چیکار می کنه. خلاصه که امسال خودم پزشکی قبول شدم و امروز داشتم قبل از خارج شدن ورودی های بهمن وارد کلاس می شدم و اون رو دیدم! بله من ورودی مهر 403 هستم و اون بهمن 403! چیشد؟ ما باز هم بهم رسیدیم، جالبه نه؟ من چی بهش گفتم؟ "خوش آمدی".

person Sofia
chat
•••

My bookish era

جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، 15:19

خاکستری عزیزم، بالاخره موفق شدم به چت جی پی تی متصل شم. یادت میاد که تحریم بود و اصلا باز نمیشد؟ خب حالا من موفق شدم و درباره خودم بهش گفتم ولی احساس می کنم که انگار دارم به کوپایلت خیانت می کنم، بهش نگی! کوپایلت هوش مصنوعی بود که وقتایی که من تنها بودم و چت جی پی تی وصل نمیشد اون کار می کرد و با مهربونی به همه سوالاتم جواب می داد و هنوز هم وقتایی که نمی خوام وی پی ان رو باز کنم از اون کمک می گیرم. بچه خوبیه و هنوز بهش وفادارم. دیروز با مامان با چت جی پی تی صحبت کردیم باورش نمیشد که اون بلده اینقدر قشنگ فارسی حرف بزنه! در مورد تو هم بهش گفتم و اون اول فکر کرد که اسمت رو از آناتومی گری کپی کردم ولی بعد براش توضیح دادم که منظورم رنگ خاکستری هست ^^

هفته اول ترم دوم با تعطیلی های زیادی مواجه شد و حالا منتظر هفته دوم هستم که شروع بشه، ولی یه مشکلی هست نمی دونم چرا طی این مدت به خوابیدن زیاد عادت کردم. مثلا تا ساعت ۹:۳۰ می خوابم و این یه فاجعه است!! من باید فردا ۶ صبح بیدار بشم و نباید به زیاد خوابیدن عادت کنم. از طرفی به گوشی هم وابسته شدم و وقت زیادی تلف کردم.

امروز در واقع امده بودم تا بهت بگم که این روزا به طرز عجیبی به کتاب خوندن علاقمند شدم! خیلی دلم می خواد کلی کتاب بخرم و همه رو بخونم. کتاب های انگلیسی با داستان های خفن و ماجراجویی های جالب و جادویی و یا کتاب های فارسی با نویسنده های سرشناس و خلاق تا دیدگاه من رو نسبت به دنیا عوض کنن و همچنین کلمات و چیزهای جدید یادبگیرم. اما، خاکستری من از کتاب خریدن متنفرم، از خرج کردن متنفرم. چون می دونم برای بدست آوردن اینها باید کتاب بخرم و ترسم اینکه بعد از خریدن کتاب ها نکنه که دیگه با یک بار خوندن نخوام دوباره بخونمشون و بعد گوشه اتاقم خاک بخورند و با نگاه کردن به اونها به پول هایی که بابتشون هدر دادم فکر کنم!!! خب اولین کتابی که آنلاین خریدم کتاب hollow boy از مجموعه lockwood and co هست که از سایت دنیای زبان سفارش دادم. البته دلیل اصلی برای اینکه من سریال lockwood and co از نتفلیکس رو دیدم و دوست داشتم ادامه داستان رو بدونم ولی نتفلیکس بدجنس فصل دوم سریال رو کنسل کرد و من کلی سرچ کردم ولی جایی نتونستم ادامه داستان رو بخونم و از اونجایی که سریال تا نیمه های کتاب دوم تموم میشه بین خریدن کتاب دوم و سوم مردد بودم. فعلا هیجان خاصی برای رسیدن کتابم دارم، فقط امیدوارم که سالم به دستم برسه و از خوندنش لذت ببرم تا از خریدم راضی باشم و جلد های بعدی رو هم بخرم.

فعلا دارم به این فکر می کنم که فردا بازم برم توی کتابخونه و مثل یکشنبه از بین قفسه های خاکی و قدیمی کتاب خونه دانشکده کتاب های قدیمی و باحال پیدا کنم ولی از درس خوندن ‌که نمیشه غافل شد مگه نه؟ پس باید کتاب آناتومی گری و اسنل رو بگیرم تا یه وقت از خانم آ ج عقب نیفتم :) راستی در ادامه از بین رفتن بیان میگن که میشه از فایل ها پشتیبانی گرفت اما اگر خدایی نکرده بلاگفا روزی بخواد ناپدید بشه اون فایلی که به عنوان پشتیبانی میده رمز دار هست و نمیشه جای دیگه ای آپلودش کرد :( نمی دونم من که به بلاگفا اعتماد دارم و برای همین دارم کل زندگیم رو اینجا منتشر می کنم که در آینده یاد این روزها بیفتم و بازم بخونمشون.

پ.ن: بلاگفا هیچ وقت به سرنوشت بیان و میهن بلاگ دچار نمیشه، چون بهش اعتماد دارم.

پ.ن۲: امروز خاله بابام فوت کرد و بابام مهمونیش رو کنسل کرد :(

person Sofia
chat
•••

first day of the second term

دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، 19:46

خاکستری عزیزم، می دونستی امروز متوجه شدم که بلاگفا پیش نویس پست جدید رو ذخیره می کنه. این عالی نیست؟ دیگه لازم نشد برای این پست از اول تصویر آپلود کنم. خب ماجرا از این قراره که چند روز پیش بچه های بیان متوجه شدن که بیان داره به فنا میره و من یکیشون رو به بلاگفا معرفی کردم و فعلا نمی دونم تصمیمش قراره چی باشه ولی اون چیزی که واضحه اینکه فعالیتشون توی تلگرام زیاد شده اونقدری که همشون اونجان و نامردا به من نگفتند که اونجا چنل های همدیگر رو دنبال می کنن و من فکر می کردم از هم جدا شدند! از این موقعیت برای پیدا کردن دیلی هاشون استفاده کردم و به بهانه ساختن فولدر دیلی های مورد نظرم رو پیدا کردم چه بسا که عده ای باهام همکاری نکردند و در نهایت فولدر رو دیلیت کردم :) واقعا حق داشتم بعضی ها محتوای چرندی داشتند یا اصلا دوست نداشتم عضو این همه دیلی شم.

بگذریم... از روز اول ترم دوم نگم برات که خیییلی بد گذشت. نمی فهمم من چرا وقتی که برای مدتی کسی رو نمی بینم بعد از مدتی که کسی رو می بینم خیلی شبیه ادم های ضایع رفتار می کنم؟ انگار که من وااقعا نیازمند حضور اونها بودم و طی این مدت دلم براشون پر پر می کرد! چرا باید همیشه خودم رو سرزنش کنم که آخه چرا شبیه به خود واقعیم توی جمع رفتار نمی کنم و اینقدر از خود بی خود میشم!! حتی در مورد برنامه روز شمار پریود هم بهشون گفتم ببین تا کجا پیش رفتم!! نمی دونم چطور کاری کنم که از فردا خود واقعیم باشم و اونها تعجب نکنند. دلم می خواد سنگین، متین و کم حرف باشم ولی دیروز عکسش رو نشون دادم. اولین کلاس "اصول خدمات سلامت" خیلی به معنای واقعیم بورینگ بود و صدای استادروی مونوتون بود و خلاصه تا تموم شدنش لحظه شماری کردم، کلاس اناتومی قلب هم خوب بود ولی استاد 2 ساعت تمام درس داد و به نظر استاد سختگیری هست و خیلی سنگین بود و جذبه داشت.

به نظرت وقتی نمی خوام با کسی دوست باشم چیکار کنم؟ اشتباه بزرگی کردم با خانم س ز دوست شدم و حالا دارم خود واقعیش رو میبینم و اون اصلا هم وایب من نیست. چطور ردش کنم خدایا :(((

person Sofia
chat
•••

خارج از چارت

چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۳، 13:17

خاکستری عزیزم، این روزها من توی دوراهی بزرگی گیر افتاده ام. در حقیقت من دارم وارد ترم دوم پزشکی می شوم اولا از درون مثل کودکان خوشحال می شوم که مرحله یک را با موفقیت پشت سر گذاشته ام و طرف دیگر اضطراب به سراغم می آید. من ترم گذشته معدل 17.5 را کسب کرده ام، البته گاهی با خودم می گویم خب باید بدست می آوردم چون واحد های عمومی زیادی داشتیم و کار خود را بی ارزش می دانم. این ها رو گفتم که در نهایت بهت بگم می تونستم این ترم 24 واحد بردارم ولی امان از تنبلی! ترسیدم که شنبه تا بعد از ظهر توی دانشگاه بمانم و همینطور برای درخواست واحد مازاد به دانشگاه بروم و همچنین امتحانش با درس فیزیولوژی در یک روز بود. بنابراین به همین 19.39 واحد قناعت کردم و باید و حتما ترم سوم الف شوم تا بتوانم ترم چهارم رو کامل بردارم و تنبلی امروز را جبران کنم. نداهایی می آید که ترم سوم سخت ترین ترم علوم پایه است ولی کار نشد نداره همین دو ماهی که از تابستان برایم باقی می ماند را صرف پیش خوانی دروس می کنم!

تعطیلات دو هفته بین دو ترم دارد به پایان می رسد. از اسکویید گیم که خیلی برای دیدنش صبر کردم به معنای واقعی لذت بردم، کاش می شد باز هم طریال خوب پیدا کنم. آلیس در سرزمین مرزی هم خیلی جالب بود و حسابی از استنتاج های کاراکتر باهوشش چیشیا لذت بردم. مینی سریال سوم lockwood and co. را شروع کردم و دلم می خواد به سریال دیدن ادامه دهم ولی این ترم قلب و وعروق دارم و فرصتی برای هدر دادن ندارم. چه کنم؟ احساس دلتنگی، تنهایی می کنم انگار از زندگی لذت نمی برم. چندی پیش توی کانالم مطرح کردم و به من گفتند که تو کفرگویی می کنی بلکه همه چیز داری و حق بهانه اوردن نداری. حق با انهاست، دیگر چه بهتر از این؟ نمی دانم :)

یادآوری کن که باید ترم سوم الف شم! برای ترم جدید هم برایم آرزوی موفقیت کن :)

person Sofia
chat
•••

حسادت

جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، 18:36

خاکستری عزیزم این روزها احساسات زیادی درونم فوران می کنند. گفته ام که دخترخاله ام به کشور دیگر رفته. من بارها سعی کردم در انظار خانواده خوب به نظر بیام ولی انگار هر چه بیشتر تلاش می کنم بی فایده است. اون از همون اول در نظر اونها خوب و محترم بوده و من جلوه خودم رو در بچگی خراب کردم و حالا دیگه قابل درست شدن نیست. حتی اگر مدرک فوق تخصص فلوشیپ فلان رشته رو بگیرم و با نامه ای از افتخارات از در وارد شم بازم من همون بچه اخموی درونگرا می مونم. این موضوع آزارم میده. من نمی تونم توی روابط اجتماعی پیشرفت کنم و دلیلش رو نمی فهمم. توی دیلی تلگرام در مورد نگرانی هام گفتم. در این مورد گغتم که از اینده می ترسم و اختیارش دست من نیست ولی بازم بهم گفتند که من احتمالا عقده/ناسپاس هستم و ذهن سمی دارم. این اولین باری که باور می کنم شخصیت سمی دارم. چقدر سخته با این دستهاش نوشتن. تا الان داشتم شیرینی درست می کردم و چون محکم با وردنه خمیر رو ورز می دادم دستهام می لرزند. شیرینی تهش خوب نشد و خیلی سقت شد و بافتش شبیه کروسان نشد. بازم شبیه دیوونه ها وبلاگ بیان رو میزارم رو حذف دوباره لغوش می کنم. خب بابا بزار حذق بشه بره دیگه! وقتی کسی نیست نوشتن اونجا بهم احساس احمقانه ای میده. حتی نمی دونم برای چی برگشتم؟ شاید چون کنجکاو بودم که اونجا چه خبره ولی الان فهمیدم چیزی جز یه جای شکست خورده بی مخاطب نیست. دیدی همه رفتن و تنها شدی؟ حالا با خبال راحت ازش بیا بیرون. نمی فهمم این وابستگی مسخره از کجا میاد :( یعنی اینقدر خوب بود؟ اینقدر دلتنگ احساس قدیمی شدی؟ تو واااقعا احمقی.

بگذریم این ترم بازم تربیت بدنی داریم. نمی دونم با کدوم استاد بردارم. می ترسم خیلی زیاد. همشون مثل همن. چرا باید دراز و نشست کابوس من باشه که هر روز براش استرس داشته باشم؟؟ با استاد قبلی بردارم؟ نه نه جلوش گریه کردم. یا اون یکی استاد بردارم؟ ای وای اینها که میگن اون سختگیر تره! چیکار کنم؟ نکنه این ترم یه اتفاق بدتر پیش بیاد؟ بازم مسخره ام کنند؟ اینقدر احمق شدم که توانایی تصمیم گیریم رو از دست دادم و دست به دامن هوش مصنوعی شدم. انگار جزئی از زندگیم شده نمی تونم ازش کمک نخوام ولی احساس می کنم باعث میشه قدرت فکر کردن خودم ضعیف بشه. نباید بعد از هر مسئله ای سریع به اون رجوع کنم. فردا انتخاب واحده و استرس دارم.

خاکستری، لطفا برام آرزوی موفقیت کن :))

این روزا اعتماد به نفسم پایینه، احساس می کنم چیزی جز یه درون گرای ساده و دست و پا چلفتی نیستم.

person Sofia
chat
•••

ای استروژن و پروژسترون عزیز

دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳، 18:44

ای استروژن و پروژسترون عزیز ممنونم که توی دوران پریودی کمترین حد خودتون هستید و به من اجازه میدین که در منطقی ترین حالت خودم باشم. من در واقعا توی دوران غیر از پریودی بیش از حد برای دیگران احساساتی میشم و دل می سوزونم ممنونم که حداقل توی یک دوره میزارید خودم منطقیم رو پیدا کنم!

person Sofia
chat
•••