Adventures

Diary of a dreamer

F* Mondays

دوشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳، 19:13

خاکستری عزیزم، فکر می کنم هرچه سعی کنم بدی دیگران را فراموش کنم نمی تونم، برعکس روی قلبم تاثیر میزاره و باعث میشه که من هم نسبت به بقیه بد باشم. انگار با خودم میگم خب بقیه که بد بودن چی میشه منم باشم؟!
دیروز که کتاب اطلس نتر رو خریده بودم و کارهای تکمیل ثبت نامم به طور رسمی تکمیل شد یک ذره غرور داشتم و با خودم می گفتم حالا فقط باید به نمراتم فکر کنم و دیگه استرس اضافی نخواهم داشت. همین داشتم می رفتم به آموزش کل، سه نفر می خواستند که سوار ماشین شوند تا برسونیمشون نزدیک ایستگاه داخل دانشگاه ولی من بهشون اجازه ندادم. از اون موقع احساس عذاب وجدان دارم؟ بله که دارم. قلبم از سنگ که نیست می خواستم بهشون کمک کنم ولی یه حس عجیب تنفر احساس کردم و اون بهم اجازه نداد دلم به رحم بیاد. اگر یکم بیشتر فکر می کردم حتما مهربونیم بهش غلبه می کرد. گذشت و تموم شد تا اینکه امروز توی آزمایشگاه اتفاقات ناخواستنی زیادی برام افتاد.
اول اینکه خیلی زود رسیدم دانشگاه و مدتی تنها بودم. می دونی که من از تنهایی متنفرم. آدمهایی که از اطرافم می گذشتند همه با نگاه ها عجیب به من زل می زدند و خیلی حس بدی داشت. دوما اینکه اون انتقامش رو گرفت، بله در ازای جواب ندادن تماسش اونهم پیامک من رو جواب نداد. البته دیگه بهش پیامک نمیزنم و برام اهمیتی نداره. بعد اینکه یه منفی زیبا به خاطر اون همگروهی مذکر احمق گرفتم. نمی دونم چرا توی گروه بیوشیمی عملی من رو دست کم می گیرند؟! انگار که من هیچ کاری نکردم و اونها فقط دارند زحمت همه کارها رو می کشند و بعد به خودشون اجازه ندادن در مورد جواب سوالات از من هم کمک بگیرند. برای همین جواب یک سوال رو اشتباه نوشتند. و حالا انگار که قرار نیست نمره بیوشیمی عملی رو کامل بگیرم. اون استاد بی انصاف دید که من یک ساعت قبل از بقیه همکلاسی هام مثل بدبخت ها 40 دقیقه زودتر جلوی در آزمایشگاه نشسته بودم ولی بازم منفی رو داد. الان با احساس تنفر شدید داخل کتابخونه نشستم، آیا بازم قراره از این عصبی تر شم؟؟

در ادامه بگم که حس تنفری که داشتم کم کم داشت فروکش می کرد تا اینکه استاد ج قوانین مقررات با حرف های چرت و پرتش که در مورد تعهدی و استریت نشدن گفت، حالم رو بهم زد. لازم نبود اینقدر برای خالی دل ما دروغ بگه انگار که طلبکار ماست و ما حق بچه اش رو خوردیم که اینجوری توی کلاس حرف می زنه و به همه استرس وارد می کنه. بگذریم از اون دختره ای که کنار آبخوری مسخره ام کرد. نمی خواممممممم، نمی خوام اینطوری بگذره!!! از همه متنفرم احمقاااا

person Sofia
chat
•••

دویدم

پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳، 14:33

خاکستری عزیزم، روز ها خیلی خیلی سریع می گذرند و من بازم نسبت به گذر زمان بی حس هستم. نمی دونم دقیقا چرا وقتی سن ما آدم ها بیشتر می شود گذر زمان را حس نمی کنیم اون وقت روزها سریع جاشون رو به شبها میدن و شبها در سکوت خودش تو رو غرق می کنه. پا میشم، میرم کلاس میام خونه و یکم استراحت می کنم و بعد می خونم، زود شب میشه و بعد روز دیگه. نمی دونم زندگی کردن واقعا همینه؟ یا جور دیگه ای هست؟؟ من که نمی دونم.

بین درخت های دانشگاه یه میدان کوچیک هست که اونجا لباسم رو چک می کنم، گاهی اوقات هم میبینم یه زوج عاشق روی نیمکت اونجا نشستند. فاصله بین دانشگاه و نگهبانی رو پیاده روی می کنم. از آبسردکن یکم آب می خورم و میرم توی کلاس، سعی می کنم ردیف دوم یا سوم بشینم، چشام ضعیف شده و تخته رو از فاصله دور نمیبینم. هر مانتو رو برای یک هفته می پوشم. کیفم رو سمت چپم میزارم و تند تند می نویسم، عضلات دستم خیلی قوی شدند که حتی بعد از نوشتن طولانی درد نمی کنند. کلاس که تموم شد هم خوشحال بر می گردم خونه.

امروز نمی خواستم موقع رفتن جلوی بچه های کلاس آفتابی شم، خیلی سریع رفتم گوشه ایستگاه ایستادم ولی وقتی ماشین آمد از جلوی همشون شروع کردم همزمان با حرکت ماشین دویدن!! می دونم می دونم، خیلی بچگانه بود. کلی توی دلم ناراحت شدم که چرا اینکارو کردم. من خیلی ضایعم، عوض بشو هم نیستم.

person Sofia
chat
•••

من یک ماجراجو هستم.

یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، 20:53

خاکستری عزیزم، امروز به حس رضایتمندی از زندگیم رسیدم. در نهایت به چیزی که خواستم رسیدم ولی با سختی ها و داستان ها، هیجان های بیشتر!! چیزی که از بچگی می خواستم این بود که یک آدم ماجراجو باشم و الان احساس می کنم دارم بهش نزدیک میشم. میگن آدم های ماجراجو داستان های زیادی برای گفتن دارند. امیدوارم حاصل زندگی من یک داستان خواندنی باشد.

person Sofia
chat
•••

When you're not bold enough, you lose

شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳، 18:2

خاکستری عزیزم، روزها دارن خیلی سریع می گذرند و من بازم گذشت زمان رو احساس نمی کنم. می دونم احمقانه است ولی با اینکه فقط دو هفته از شروع دانشگاه گذشته من احساس می کنم که خیلی گذشته!! بالاخره دو تا ضامن پیدا شد و خیلی خوشحال دم ولی این یه جور مسئولیت سنگین روی دوش من میزاره. مسئولیتی که مجبورم با همه چیزش کنار بیام و هفت سال دیگه به یه "بله گو" تبدیل شم. زندگی که هیچ وقت تصورش رو نمی کردم که اینطور بشه، اینقدر قوانین سخت گیر باشن که من برای هر کاری بترسم که نکنه مدیون ضامن ها شم ولی خب... کسی چی می دونه؟! نه؟ خدا می دونه تا هفت سال دیگه چی پیش میاد. بگذریم فعلا می خوام زندگی کنم و به آینده فکر نکنم. امیدوارم تصمیمی باشه که هیچ وقت ازش پشیمون نشم، البته تا الان فقط عده کمی از تصمیم هام اینطور پیش رفتند و به نگاه کردن به اونها احساس عذاب وجدان می گیرم. امروز کلاس زبان عمومی بود، بچه ها انگلیسی حرف می زدند، من هم خیلی دلم می خواست توی بحث ها شرکت کنم ولی من از اونجایی که همیشه توی دوران دبیرستان وقتی حرف می زدم به خاطر لهجه و تقلید صدایی که داشتم مورد تمسخر بچه ها قرار می گرفتم و بعدا که بالغ تر شدم به این نتیجه رسیدم که لازم نبود اینقدر خودم رو نشون بدم. برای همین امروز حرف زدن و شرکت کردن توی بحث برام سخت بود، نمی خواستم خاطرات قبلی برام تکرار بشه، چه بسا که استاد هم لهجه دار حرف نمیزند و به نظر نمیومد ازم استقبال کنه. دلم می خواست حداقل توی ارائه شرکت کنم ولی از خانم ر خوشم نمیاد برای غرور و سرد بودنش حاضر نشدم بهش بگم که می خوام توی گروهش باشم.

person Sofia
chat
•••

در مسیر

پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳، 15:32

خاکستری عزیزم، این روزها دیگر به اون احساس عقب افتادگی فکر نمی کنم، همانطور که انتظار داشتم مسیر زندگی من در جریان است و با سرعت پیش می رود. شاید گاهی احساس ناراحتی به دلایل مبهمی داشته باشم ولی با آن کنار می آیم. محتوای درس ها برایم دلنشین است و در یادگیری آنها مشکلی ندارم. اساتید، همانطور که انتظار داشتم، سریع درس می دهند و حجم زیادی از مرحله یادگیری بر دوش خودمان است. گذشته از اینها بچه ها هم اوکی هستند، اینقدر جمعیت زیاد است که هر روز با ادمهای جدید آشنا می شوم و دفعه بعد دیگر آنها را نمی بینم. سعی می کنم تا ردیف جلو بشینم تا بهتر ببینم و جزوه بنویسم، اما کسانی هستند که هنوز عادت های بچگانه دبیرستان را با خود حمل کرده و فکر می کنند جلو نشستن امتیاز است و این فرصت را به بقیه نمی دهند. خیلی رو مخ هستند، خصوصا آن دسته که سوال های بی ربط می پرسند و فکر می کنند با اینکار استاد فکر می کند درس را خوب یاد گرفته اند و به آنها صد آفرین می دهد، پس می توانند عزیز و دلبند استاد ها شوند. اما فقط مورد تنفر بچه ها واقع می شوند. چه بچه اند، هنوز تا ترم ۵ ام وقت برای بزرگ شدن دارند. خیلی دلم می خواد توی چنل خصوصیم در مورد آنها بگم ولی یکی از همکلاسی هام به تازگی اونجا رو پیدا کرده!! چه بد :(

هر چه می گذرد حجم درسها بیشتر می شود و خودت می دونی که به خاطر کتابها. دیجیتال و جزوه های عکس دار باید با کامپیوتر درس بخونم، و هر چه بیشتر با کامپیوتر درس می خونم چشم هایم ضعیف تر می شود، کاش مشکل مالی نداشتیم تا می توانستم تبلت بخرم، کاش حداقل به بچه هایی که داشتند حسادت نمی کردم. هنوز افکار بچگانه دارم، نه؟ چقدر باید کتاب بخرم؟؟ نمی شود که همه جزوه ها رو چاپ کرد، امیدوارم زودتر مشکل حل شود. دلم برایت تنگ می شود و ای کاش می توانستم بیشتر برایت تعریف کنم اما کلاس ها طولانی اند، طولانی بودنشان خسته کننده نیست بلکه آزار دهنده است. شب های دانشکده هم خیلی خوفناک است!!!!

person Sofia
chat
•••

دومین سال از دهه سوم زندگی (hbd to me)

شنبه ۵ آبان ۱۴۰۳، 19:13

خاکستری عزیزم، یادت میاد قبلا که می خواستم پست تولد بنویسم کلی به جزئیات عجیب و غریب اشاره می کردم و بچه های *اهم* میومدن بهم تبریک می گفتند؟ خب... اون دوران دیگه تموم شده و من برگ جدید زندگیم رو ورق زدم. من از امروز رسما ۲۲ ساله ام. با تشکر از ژن های عزیزم خانواده بابا که هنوز قیافه ام تغییری نکرده و از اونجایی که روی کارت دانشجویی سال تولد رو نمی نویسه می تونم وانمود کنم سال ۸۵ بدنیا آمدم *خنده شیطانی* خب بگذریم، من تقریبا از ۱۹ سالگیم دلم می خواست روز تولد ۲۲ سالگیم آهنگ 22 از تیلور سویفیت رو پخش کنند. *تاکید می تونم پخشش کنید! تاکید! نه اینکه خیلی معنی آهنگش رو دوست داشته باشم، فقط ملودی و آهنگ پس‌زمینه اش رو دوست دارم. امروز به طرز عجیبی احساس دلتنگی می کنم. نمی دونم آخه چرا نمی تونم از زندگیم لذت ببرم؟؟ انگار یه ابر خاکستری(خاکستری، بهت نخوره ها!) بالای سرم هی میباره و میباره و رعد برق های وحشتناکی میزنه. درون‌گرا تر شدم و نمی تونم با هیچ کدوم از بچه ها ارتباط بگیرم، انگار یه جور دیوار آهنی بین من و اونهاست. بی دلیل استرس دارم.

اگر بخوام در مورد سال پیش صحبت کنم: من توی ۲۱ سالگی تاب آوری و جاه طلبی رو تقویت کردم. آگاهانه از چیزهایی که دوست نداشتم دوری کردم و برای علایقم جنگیدم و *تقریبا* موفق شدم. خاکستری جونم، برام دعا کن ۲۲ سالگی سال پر از شادی برام باشه.

person Sofia
chat
•••

اولین رفرنس های پزشکی من!

پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، 16:36

خاکستری عزیزم، داشتم به این فکر می کردم که چقدر جالبه که من مسیر جدید زندگیم رو شروع کردم و دارم ذره ذره اش رو برات تعریف می کنم و تو با دقت بهم گوش می کنی. راستش خیلی خوشحالم که دارم این لحظات رو اینجا ثبت می کنم.

امروز یه روز بارونی خیلی قشنگ بود. بالاخره بعد از مدت زیادی هوا سرد شده و باد خنکی میوزه. امروز صبح از خواب پا شدم و ظهر برای خرید رفتیم بیرون. به اون کتاب فروشی که کتاب‌های دست دوم می فروشه سر زدیم، خودت که می دونی هزینه کتاب های پزشکی خیلی خیلی زیاده و برای همین تصمیم گرفتیم دست دوم بخریم. من کتاب فیزیولوژی گایتون و بافت شناسی پایه به قیمت ۴۲۰ هزار تومن خریدم. روی جلد داخلی کتاب بافت شناسی اسم امیرحسین و ورودی ۹۶ نوشته بود. خیلی برام جالبه که در مورد تاریخچه و سن کتابها بدونم. تصور کن این کتاب متعلق به اون بوده و اون الان یک پزشک عمومی میشه و کتابش به دست من رسیده. فکر می کنم به تازگی کتابش رو فروخته، آخه چون می دونی این کتاب فروشی صاحب خیلی بی سلیقه ای داره و کتاب های اونجا خیلی بهم ریخته اند. از اونجایی که این کتاب نو و تمیز بود حدس می‌زنم تازه مهمون اونجا شده بود که الانم مهمون اتاق منه. قول میدم خوبِ خوب ازش استفاده کنم!

دیروز آزمون تعیین سطح زبان بود، از آزمون راضی بودم و فگر می کنم نمره خوبی بیارم. اولش بچه های دارو و پزشکی جلوی مرکز آزمون جمع شده بودند. من هنوز هیچ دوستی ندارم و نتونستم با کسی ارتباط بگیرم. دیروز سعی کردم با بچه ها دوست شم ولی اونها اینقدر سرگرم خودشون بودن که حضور من رو احساس نمی کردند. مثل روح ها شدم!! چون خوابگاهی نیستم و دخترای خوابگاهی زودتر همدیگر رو میبینند و با هم دوست میشن، شاید برای من سخت باشه تا به یکیشون نزدیک شم. کاش سر کلاس اخلاق نمی گفتم هدفم از پزشکی خوندن ماجراجویی کردنه، احساس می کنم توضیحاتم خیلی بچگانه بود... محیط احساس غریبی میده، برام دعا کن زودتر باهاش دوست شم. البته به دوست نیازی ندارم برام دعا یکی همراه این مسیرم بشه... فقط یه همراه می خوام تا تنها نباشم. همین برام کافیه.

+ دوستانی که نظر خصوصی میدین، خصوصی ندین که بتونم جواب بدم!!

person Sofia
chat
•••

دومین اولین روز دانشگاه

سه شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳، 18:0

خاکستری عزیزم، امروز جایی نشستم که قبلا تقریبا آرزوش رو می کردم ولی می دونی حس خاصی ندارم. امروز برای دومین بار روز اول دانشگاه رو تجربه کردم. جو کلاس جدی و رقابتی بود. احساس کردم که فقط خودم نیستم که سعی دارم از بقیه جلو بزنم، بلکه بقیه هم دارن سعی می کنن از همدیگر جلو بزنم. بزار برات مثال بهتری بزنم، فردا امتحان تعیین سطح زبانه و من داشتم می خوندم گفتم با خودم یک کتاب ببرم و قبل از کلاس یکم بخونم و خلاصه حتی ربع ساعت هم از وقتم تلف نشه وقتی که وارد کلاس شدم دیدم که چند نفر دیگه از بچه ها هم مثل من کتاب با خودشون آورده بودن و داشتند می خوندن. به عنوان اولین کلاس درس اخلاق داشتیم، استاد خوبی بود و اول با سوال "چرا پزشکی رو انتخاب کردید" بحث رو شروع کرد. بعضی از بچه ها دلیل داشتند ولی بعضی ها هم هیچ دلیل خاصی نداشتند و نشون می داد که صرفا به خاطر اجبار والدین یا تحت تاثیر جامعه این رشته رو انتخاب کرده. جو کلاس رقابتی و جدی بود، صمیمیت خاصی احساس نکردم. موقع حرف زدن استا حتی بی اهمیت ترین حرف ها رو هم گوش می دادن و برخلاف همه کلاسهای گذشته کسی شلوغ یا پچ پچ نمی کرد. نماینده کلاس هم یه بچه پولداره که همین امروز آیپد گرون مدل ۲۰۲۴ اش رو روی دسته صندلی گذاشته بود. راستی نگفتم که دیشب بهم زنگ زد، اولش اصلا باورم نمیشد بعد ترسیدم که نکنه اتفاقی پیش آمده و بعد دیدم که فقط می خواست امتحان فردا رو یادآوری کنه. بعد که یه سوتی دادم و مکث کردم و تلفن رو زودتر از اون قطع کردم فکر می کنم بی ادبی کردم. راستی امروز یکی از همکلاسی های فرزانگان رو دیدم. نمی تونم تحمل کنم که اون سال بالایی منه و من یکسال عقب تر از اون هستم. باید توی این مدت بیشتر کتاب بخونم چون احساس می کنم که اصلا دایره کلمات گسترده ای ندارم و بچه های دیگه بهتر از من می تونن ادبی صحبت کنند.

person Sofia
chat
•••