در مسیر
خاکستری عزیزم، این روزها دیگر به اون احساس عقب افتادگی فکر نمی کنم، همانطور که انتظار داشتم مسیر زندگی من در جریان است و با سرعت پیش می رود. شاید گاهی احساس ناراحتی به دلایل مبهمی داشته باشم ولی با آن کنار می آیم. محتوای درس ها برایم دلنشین است و در یادگیری آنها مشکلی ندارم. اساتید، همانطور که انتظار داشتم، سریع درس می دهند و حجم زیادی از مرحله یادگیری بر دوش خودمان است. گذشته از اینها بچه ها هم اوکی هستند، اینقدر جمعیت زیاد است که هر روز با ادمهای جدید آشنا می شوم و دفعه بعد دیگر آنها را نمی بینم. سعی می کنم تا ردیف جلو بشینم تا بهتر ببینم و جزوه بنویسم، اما کسانی هستند که هنوز عادت های بچگانه دبیرستان را با خود حمل کرده و فکر می کنند جلو نشستن امتیاز است و این فرصت را به بقیه نمی دهند. خیلی رو مخ هستند، خصوصا آن دسته که سوال های بی ربط می پرسند و فکر می کنند با اینکار استاد فکر می کند درس را خوب یاد گرفته اند و به آنها صد آفرین می دهد، پس می توانند عزیز و دلبند استاد ها شوند. اما فقط مورد تنفر بچه ها واقع می شوند. چه بچه اند، هنوز تا ترم ۵ ام وقت برای بزرگ شدن دارند. خیلی دلم می خواد توی چنل خصوصیم در مورد آنها بگم ولی یکی از همکلاسی هام به تازگی اونجا رو پیدا کرده!! چه بد :(
هر چه می گذرد حجم درسها بیشتر می شود و خودت می دونی که به خاطر کتابها. دیجیتال و جزوه های عکس دار باید با کامپیوتر درس بخونم، و هر چه بیشتر با کامپیوتر درس می خونم چشم هایم ضعیف تر می شود، کاش مشکل مالی نداشتیم تا می توانستم تبلت بخرم، کاش حداقل به بچه هایی که داشتند حسادت نمی کردم. هنوز افکار بچگانه دارم، نه؟ چقدر باید کتاب بخرم؟؟ نمی شود که همه جزوه ها رو چاپ کرد، امیدوارم زودتر مشکل حل شود. دلم برایت تنگ می شود و ای کاش می توانستم بیشتر برایت تعریف کنم اما کلاس ها طولانی اند، طولانی بودنشان خسته کننده نیست بلکه آزار دهنده است. شب های دانشکده هم خیلی خوفناک است!!!!