Adventures

Diary of a dreamer

ثبت نام

شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳، 22:30

خاکستری عزیزم، دیدی که چقدر سریع اون مهمونی خاله س تموم شد و روز ثبت نام دانشگاه فرا رسید. خودم هم باور نمی کنم که زمان داره به این زودی می گذره! مهمونی همینطور که انتظار داشتم پیش رفت، بچه ها دوست داشتند با من بازی کنند و من هنوز دلم نمیومد ناراحتشون کنم و باهاشون مقداری وقت گذروندم ولی جوری بود که تونستم با بقیه هم وقت بگذرونم. طبق انتشار بعضیا خیلی از خبر قبولی من خوشحال شدند و بعضیا هم به طور واضح ناراحت. عجیب بود، احساس می کردم کارم اشتباست، از اون موقع همش می ترسم برام اتفاقی بیفته. البته برای دختر خاله ام مقداری پر حرفی کردم و حرفهایی که قبلا توی ذهنم تمرین کرده بودم بهش بگم رو بالاخره گفتم، اگرچه با کمال تعجب اون روز کوتاه ترین زمان بود که اونجا بودیم کمتر از 20 دقیقه طول کشید و بعد رفتیم. سعی کردم توی همین زمان کم همه چیز رو بهش بگم. بالاخره ثبت نام من انجام شد. البته قابل پیش بینی بود کمی امروز موقع ثبت نام بی دلیل ناراحت بود و بد خلقی کردم. دیشب هم بی دلیل گریه کردم. بگذریم بریم سر اصل مطلب، من امروز همه همکلاسی هام رو دیدم، ازشون خوشم نمیاد نمی دونم چرا نمی خوام باهاشون ارتباط بگیرم. به نظر می رسید که خیلی هاشون از روستاهای خیلی دور افتاده میومدن. به جز تعدادی از پسرا هیچ کدوم اصلا بهشون نمیومد که دانشجوی پزشکی باشند. اصلا پرستیژ پزشکی ندارن. یکی هم که اصلا حمام نرفته بود به دو متریش نمیشد نزدیک شد. اون وقت اینقدر من به بهداشت حساسم که یکم مانتوم کثیف بشه سریع می شورمش، نمی فهمم چطور آدم می تونه بوی گند بده و حمام نره. گفتند برید از دانشکده کارت بگیرید، سریع رفتم دانشکده ولی بهم کارت ندادن و خیلی خجالت کشیدم. همونجا یکی از همکلاسی هام و کلاسمون رو دیدم. نمی دونم خوشحال نشدم یه جورایی دانشکده دلگیر کننده بود. شاید به خاطر اینکه از بقیه بچه ها بزرگترم و یا از شهر دیگه میان و فرهنگ متفاوت دارند، برای همین احساس می کنم نمی تونم باهاشون کنار بیام. رفتار یکی از کارمندهای آموزش هم ناراحتم کردم، چون می خواستم کار رو زود تموم کنم بهم گفت برو مشاور روان بچه های اطراف خندیدن و پرسیدم برای چی و اون گفت بیش از حد استرس داری. انگار امروز همه بهم می گفتند استرس نداشته باش در حالی که من اصلا استرس نداشتم. وقتی برگشتم اینقدر خسته بودم که چند ساعت خوابیدم، خیلی از بچه ها نوبت رو رعایت نکردن و برای همین کار من 4 ساعت طول کشید. در کل روز خوبی نبود. آهنگ APT رزی خیلی کرم مغزه، فقط جوری که APT تلفظ می کنه، اصلا یعنی چی؟؟ فقط بخشی که واقعا می خونه رو دوست دارم.

person Sofia
chat
•••

Relatives

سه شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۳، 21:52

خاکستری عزیزم، دیدی که اون مهمونی نه چندان ناخوشایند هم تموم شد و الان فقط دارم به اتفاقات پیش رو فکر می کنم. مهمونی خاله س هم به کنسل شدن نزدیک شده بود تا اینکه امروز فهمیدیم که هنوز برقراره. الان حتما از من می پرسی که چرا دارم همه اتفاقات این روزا رو برات تعریف می کنم، خب من سال 401 هم توی اون وب لعنتی همه احساسات و خاطراتم رو نوشته بودم ولی همش به فنا رفت. این روزها خیلی برام مهم اند و دلم می خواد همه جزئیاتش رو ثبت کنم تا بعدا به خاطر بسپارم. متاسفانه این هفته رو همش جای اینکه خانواده توی فکر ثبت نام من و جزئیاتش باشن همش توی فکر این مهمونی مسخره بودن که خداروشکر تموم شد. الان سایت دانشگاه فردا باز میشه. تصور کن توی یک روز هم قراره ثبت نام اینترنتی رو انجام بدم و هم خرید کنم و هم هزارتا کار دیگه... چرا؟ چون پنجشنبه نمی تونم و مهمونی دعوت هستیم و باید بریم شهرستان! جمعه هم که همه جای کوفتی تعطیله و شنبه هم تادا! روز ثبت نامه :/// خلاصه خاله ط بابام فهمید که قبول شدم و خوشحال شد، بچه هاش شوکه شدن. امشب بدترین اتفاق افتاد! این همه پول به دانشگاه دادم تا مدارکم رو پس بگیرم ولی فرم 602 رو بهم ندادن! خیلی حالم بد شد و کلی استرس دارم، فردا برم دانشگاه بهم اون فرم رو میدن؟ :")

+ بعد از اینکه این پست رو نوشتم رفتم توی کمد رو گشتم و فرم 602 رو پیدا کردم، الان هم تقریبا همه مراحل ثبت نام رو طی کردم و فقط این تاییدیه تحصیلی لعنتی مونده. امروز صبح و دیشب اینقدر الکی غر زدم که الان سایت تاییدیه تحصیلی بسته شده. اصلا چند روز پیش بهم الهام شده بود که باید هرچه زودتر این تاییدیه رو بگیرم و به تعویق نندازم ولی انگار مغزم می خواست این اتفاقات بیفته.

person Sofia
chat
•••

Pre-days!

یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳، 19:33

هفت عزیزم، نمی دونم چرا نمی دونم بدون خطاب کردن شخصیت های خیالی نوشتن رو شروع کنم. حتما به خودت میگی چون دوست داری حس کنی که داری همه اینها رو برای کسی تعریف می کنی. درسته! من اصلا قصد نداشتم به خانم ط پیام بدم ولی وقتی دیدم که توی اپ "بله" که قبلا پاکش کرده بودم بهم پیام داده، سریعا رفتم و بهش پیام دادم. بالاخره بهش گفتم که پزشکی قبول شدم، مامانم و بابام من رو سرزنش می کردند که چرا بهش گفتم. من هم براشون توضیح دادم که من جوری مکالمه رو پیش بردم که انگار خودش از من تقاضا کرده تا بهش بگم، اینجوری کمتر به نظر میاد که دارم خودنمایی می کنم. من واقعاااااا از ته دلم می خواستم همکلاسی های پرستاری بدونن که من پزشکی قبول شدم، برای فکر نکنن که من یه بازنده ام. می دونی بعضی هاشون خیلی به من بد کردند، دلم رو بارها شکستند و خیال می کردند هرجور می تونن با من رفتار کنن و من یه بازنده ساده ام ولی من بهشون ثابت کرده ام که خلاف چیزی هستم که خیال می کردن. خانم ط به احتمال خیلی زیاد تا الان به همه بچه های ورودی رو خبر رسانی کرده. عجیب تر از همه چیز اینکه من خیال می کردم فقط خودم همین نقشه رو داشتم تا اینکه خانم ط بهم گفت که ظاهرا دو نفر دیگه از همکلاسی های پرستاری هم از شجاعت و جرئت من استقبال کردند و به تقلید از من از دانشگاه مرخصی گرفتند و امسال پزشکی قبول شدن. من خودم حتی با وجود اینکه قبول شدم ولی حس حسادت دارم، نمی دونم چرا! من که این حس رو دارم دیگه بقیه بچه ها که کنکور ندادن و پرستاری رو دارن ادامه میدن چه حسی دارن؟؟ آیا از همه ما متنفر شدن؟؟ اصلا باورم نمیشه از این کلاس پرستاری یهو سه تا پزشک شن، فکر می کردم خودم تنها هستم که دارم اینجوری از گذشته ام انتقام می گیرم که دیدم تنها نیستم :))) خیلی جالبه، نه؟ اصلا از یکیشون انتظار چنین کاری می رفت ولی اون یکی چی؟ نه. هنوز هم منتظر سوپرایز های بعدی هستم! مثلا تصور کن من سر کلاس بشینم و ببینم یکی دیگه از همکلاسی های پرستاری دوباره همکلاسیم شده!! وای خدا خیلی خنده دار میشه. شرط می بندم به احتمال 70% این اتفاق میفته!!!

امروز کل اتاقم رو تمیز کردم، وقتی که داشتم کمد رو تمیز می کردم توی یکی از کشو های باربی قدیمی یه آدامس نصفه تریدنت پیدا کردم. یادش بخیر اون زمان قیمت هر بسته اش سه هزار تومن بود ولی الان 70 هزار تومنه!!! فکر می کنم قدمت اون آدامس بر می گرده به سال 95. سفت و خال خالی شده بود. امروز مامان آهنگ می گذاشت و من پله ها رو تمیز می کردم خوش گذشت. بزودی مهمون داریم، ولی بد موقع دارن میان. دقیقا روزی میان که ثبت نام اینترنتی شروع میشه !! خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم نشد، آخه از هفته پیش بهشون قول داده بودیم. خاله س هم سرماخورده و احتمال داره مهمونی پنجشنبه تعطیل بشه. امیدوارم که زود خوب بشه، دلم می خواست شیرینی درست کنم. این مهمونی یه جورایی شبیه مهمونی خوردن شیرینی قبولی منه. راستی قرار شد که فعلا به کتابخونه نرسم، ظاهرا توی مشکلات مالی هستیم و نمی تونن برام بخرن. همش فکر می کنم یه چیزی کمه، برای ثبت نام دانشگاه خیلی استرس دارم.

person Sofia
chat
•••

قبولی کنکور

جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳، 20:27

خاکستری عزیزم اول آهنگ Michael Bublé – Feeling Good رو پخش کن تا بقیه اش رو برات بگم. طبق گفته سنجش قرار بود نتایج فردا بیاد ولی امروز یهو سوپرایزمون کرد و نتایج امد. ساعات خیلی نفسگیر گذشت و سایت برام باز نمیشد شاید بیش از صدبار امتحان کردم تا بالاخره دیدمش. هر بار که یه مرحله جلور می رفت نفسم حبس میشد و دستهام خشک میشد. دقیقا همون چیزی که توی ذهنم می دونستم 99% قبولم رو قبول شدم.

من پزشکی قبول شدم، مامانم خیلی خوشحال شد ولی ریکشن من و بابام خنثی بود چون الان نزدیک به دو ماه میشه که می دونستم قبولم و اصلا هیجان زده نشدم، فقط گفتم "همینطور که انتظار می رفت." واقعا نمی دونم حتی نخندیدم! چون من از قبل پیش بینی همه چیز رو کرده بودم حتی توی ذهنم پیش بینی آینده رو کرده بودم و برای همین هیجانش برام خنثی شده بود. خلاصه بعد گفتم من لعنتی 50 تومن هزینه انصراف دادم نمیشدم باید چیکار می کردم! حدودا ساعت 4 بود که نتایج امد و اول به برادرم پیام دادن و ریکشنش این بود که اوکی "خداروشکر". بعد به خواهرم گفتن اونهم امد باهام دست داد و خنثی بود، من که اینقدر سرم گرم بود که سرم رو براش بالا نیوردم. مامانم خیلی هیجان داشت که به خاله ام بگه، گفتیم ساعت 4 هست شاید خواب باشن و کار درستی نباشه. بعد که یکم فکر کردیم گفتیم خودش هم بود همینکارو می کرد، خلاصه بهش زنگ زدیم و خیلی خوش حال شد چون من اولین نفری هستم که توی خانواده این رشته رو قراره بخونم. بعد به خاله کوچیکم پیام داده بود و اونهم نیم ساعت بعد زنگ زد. اونهم خوش حال شد و ما رو آخر هفته دعوت کرد و قرار شد شیرینی ببریم. بقیه فقط دو دایی و دو عمه مونده که عمه ها از طریق خاله ها مطلع میشن و عمه بزرگم هم امروز مهمون عمه کوچیکم بود و بابام بهش میگه و خب دومینو وار اونهم به اون یکی عمم میگه.

این از خاطرات امشب :)

+ هدف بعدیم استریت شدنه و خیلی به آینده امیدوارم :)

++ بالاخره پروفایل مدیر رو که خیلی وقت بود منتظرش بودم آپدیت کردم :))

+++ آرین بهم تبریک گفت خیلی خوشحال شدم TT

person Sofia
chat
•••

شادی

پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳، 12:28

خاکستری عزیزم، دیشب داشتم به هدف زندگیم فکر می کردم. به چیزهای زیادی فکر کردم و فهمیدم که من خیلی برای آینده می ترسم. بارها از خودم پرسیدم که من از زندگی چی می خوام، در نهایت به این نتیجه رسیدم که تنها چیزی که می خوام و تمام این سال ها تلاش کردم بهش برسم شادی و احترامه. من می خواهم در آینده "شاد" باشم یعنی راضی باشم و نتایجی که بدست اوردم دلم رو راضی نگه داره که تهش با خودم بگم "این همه دویدن و سختی کشیدن ارزشش رو داشت!" ولی همه میگن چنین چیزی قرار نیست اتفاق بیفته، آینده جوری نیست که ازش راضی باشی فقط تهش به خودت میگی بازم وضعم از اینها بهتره. همین. ولی من با این اینکه از رشته قبلیم انصراف دادم و هزینه زیادی رو متحمل شدم چنین چیزی رو نمی خوام. رشته قبلی خیلی ازارم می داد جوری که عذاب وجدان داشت من رو از درون می خورد و هر روز دیدن بچه های پزشکی به عذاب وجدانم اضافه می کرد. من از نیمه راه برگشتم تا اولا از شر این عذاب وجدان راحت شم و به خود آینده ام بگم "ببین من دوباره تلاش کردما!" و هم اینکه پدر و مادرم رو خوشحال کنم ولی دیشب حرف چرندی بهشون زدم که دوباره ناراحتشون کردم. گفتم "اگر من تعهدی قبول شم دیگه این رشته بدرد نمی خوره!" می دونم اشتباه کردم، خیلی هم اشتباه کردم کسی هیچی نمی دونه تا اون سال که من فارغ التحصیل میشم اصلا آیا دنیا به همین وضعیتی هست قراره بمونه؟! قراره همه چیز همینجور بدون تغییر بمونه؟! همه قوانین؟! بدون شک تا ده سال آینده چیزی قابل پیش بینی نیست و همه حرف ها و احتمالات ما از شرایط حال حاضر نشات می گیره.

خدایا فقط کاش اولا جلوجلو چیزی رو پیش بینی نکنم چون هنوز نتایج عصر شنبه میاد، دوما اینکه کسی رو ناراحت نکنم. همه اینها تصمیم خودم بود و هر چقدر هم اگر دنیا سخت بشه و بهم پشت کنه بازم تصمیم خودمه و باید باهاش بسازم. باید سعی کنم شادی رو از راهی که شده بدست بیارم حتی اگر شرایط آینده مثل الان باشه بازم نباید تسلیم شم. من از مسیر برگشتم چون حق خودم رو میدیدم که اینبار رتبه خوب بدست بیارم ولی متاسفانه شرایط کنکور امسال جوری بود که اون رو برام به آرزو تبدیل کرد ولی اشکالی نداره اگر در نهایت به شادی منجر بشه راضی خواهم بود. مامانم توی همه چیز ازم حمایت می کنه حتی توی شیرینی پزی! وقتی که شیرینی ها رو خراب کردم بهم گفت اشکالی نداره دوباره بپز اینقدر بپز تا یاد بگیری. باورت نمیشه بازم دیشب پختم و بالاخره یه پای سیب خوشمزه درست کردم. من خیلی وابسته بار امدم تقصیر خودمه، برای همین از خیلی چیزها می ترسم و از تغییر کردن فراری ام. برای دعا کن که هر چی بشه بازم از خودم 403 ام تشکر کنم. فعلا که از خود 400 و 401 ام شدیدا متنفرم!!

+ نوشته های سال 401 و 402 رو توی بیان نوشته ام و دسترسیم رو از اون سایت لعنتی از دست دادم ای کاش میشد به آرشیو اونجا دسترسی داشتم و نوشته های من 401 و 402 رو زنده نگه می داشتم :))

person Sofia
chat
•••

sur le ceour

شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، 16:46

خاکستری عزیزم، این روزا حرف های زیادی برای گفتن ندارم ولی چون احساس تنهایی می کنم دوست دارم حتی کوچیک ترین اتفاقی که می افته رو هم برات تعریف کنم. اول اینکه علاقه زیادی به چندتا خواننده فرانسوی پیدا کردم و بعد اینکه کم کم دارم از کیفی که خریدم راضی میشم و دیگه باهاش قهر نیستم. در انتظار نتایج دانشگاه بودن خیلی اذیت کنندست. همینطور که قبلا بهت گفتم احساس می کنم که خودم قبل از همه احتمالات قطعی با احتمالات ذهنیم یه آینده فرضی ساختم و دارم به امید اون زندگی می کنم. دقیقا ذره ذره همه جزئیاتش رو تصور کردم و فکر می کنم به همین صورت قراره اتفاق بیفته. نمی دونم چرا ولی خیلی واقعی به نظر میاد و احساس می کنم دارم بهش نزدیک میشم، نه تنها خودم بهش باور دارم بلکه والدینم هم بهش باور دارن و قراره بعد از نتایج مهمونی بگیریم و به همه بالاخره بگیم که من امسال کنکور دادم و از رشته قبلی انصراف دادم. همه مهمونی ها و برخورد های احتمالیاین هفته رو کنسل کردیم و مثل بچه های هیجان زده اونها به بعد از نتایج موکول کردیم تا حداقل من حرفی برای گفتن داشته باشم. می دونی، یعنی کمتر دروغ بگم که هنوز توی بیمارستان دارم کار می کنم. فقط برام دعا کن که همه چیز به خوبی پیش بره :))

person Sofia
chat
•••

نارنجی و قهوه ای

چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، 19:47

خاکستری عزیزم، بالاخره اون ماهی که منتظرش بودم فرا رسید. ماهی که میشه توش قشنگ هوای پاییزی و زرد بودن برگ ها رو حس کنی، ماهی که هالووینه و فیلم ها ترسناک اکران میشه، ماهی که ترم اول دانشگاه شروع میشه. اکتبر عزیزم لطفا با من مهربون باش و بزار در کنار تو شادی ها رو تجربه کنم. اکتبر عزیز اولش با ندای جنگ شروع شد، ولی من قلبا باور دارم که دنیا هنوز اونقدر با من بدجنس نیست که من رو در شرایط سخت و ترسناک جنگ قرار بده. امیدوارم و مطمئنم که اتفاقی نمی افته و اون اتفاقی که توی ذهنم مردم می پیچه رخ نخواهد داد. امروز کیف و جامدادیم رسید. خیلی برام جالبه، اون چیزی که توی عکس می دیدم رو حالا توی دستم حس کنم. ولی حسش اونجوری نبود که تصور می کردم شاید اون تصویرها زیادی خیال انگیز و دور از واقعیت بودن و چشم ها من رو گول می زدند. نمی دونم چرا حسی که چشمهایم بهم داده اند رو نمی تونم بعد از لمس کردنش توی قلبم حس کنم. شاید به خاطر واکنش والدینم بود. اونها می گفتند که این بسته ارزش 2 میلیون تومن را نداشت. شاید حق با آنهاست و اگر صبر می کردم بهترش را پیدا می کردیم ولی نه! برای یکبار هم که شده می خواستم استقلال رو تجربه کنم حتی اگر اشتباه کنم. اینکه احساس می کنم خودم مسئول انتخاب هایم هستم چه درست و چه اشتباه به من احساس قدرت میده. فکر می کنم این کیف شاید مناسب نبود، زیپش کمی بد قلق هست و بند هایش وقتی که میزارمش روی کولم نامیزان هستن. اولش که گرفتمش چروک بود و با پر کردنش کاری کردم بهتر به نظر بیاد. چندتا عکس ازش گرفتم تا توی دیجیکالا ثبت کنم تا نفر بعد با اگاهی انتخاب کنه. طرح جامدادی بچگانه است ولی خیلی دوستش دارم و نظر دیگران اصلا برایم مهم نیست. شاید به خاطر کیف توی مرکز توجه قرار بگیرم چون معمولا بچه ها برای دانشگاه رنگ سیاه رو انتخاب می کنن و کوله های رنگی و فانتزی رو بچگانه می دونن. شاید بولی شم نمی دونم... ولی قلب من دیگه تحمل تیکه انداختن رو نداره. دلم می خواد ازاد باشم و همه چیز رو مطابق میل خودم انتخاب کنم حتی اگر از نظر دیگران خوش نیاد.

person Sofia
chat
•••

7/7

شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳، 22:19

خاکستری عزیزم، این روزا برنامه من کلا شده خواب و فیلم! من تا امدن نتایج پیر میشم. می تونم بگم دارم از بیکاری خسته شدم. خیلی عجیبه ولی دیدن فیلم و سریال اصلا برام جذاب نیست. دیگه از فیلم های ترسناک نمی ترسم. همین امروز فیلم راهبه دو رو دیدم و اصلا حتی یه ذره هم نترسیدم، فقط خندیدم. چون خیلی عجیب بود و از هر ترفند تکراری برای ترسوندن مخاطب استفاده کردند ولی اون حقه ها دیگه همشون خز شدند... اینقدر نتایج دیر میاد که دیگه خودم انگار که آینده رو خوندم و می دونم چی و کجا قبول میشم و دارم خودم رو توش تصور می کنم، فقط منتظرم اون عبارت لعنتی سبز قبولی که 4 سال منتظرشم رو روی صفحه ببینم و دیگه خلاص! حداقل تکلیفم با خودم مشخص باشه، نه؟ بگم اوکی دیگه الان واقعیت داره و دیگه خیال بافی نمی کنم. این جملات رو توی چنل گذاشتم و بچه ها دنبال اینن که چی قبول میشم. بذارید نتیجه بیاد قبلش می ترسم بازگو کنم. راستی اون کیف کیوت ژاپنی رو از دیجیکالا سفارش دادم. اون جامدادی کیوت رو هم سفارش دادم. اولش شک کردم که چرا دارم برای دانشگاه وسایل کیوت می گیرم، انگار بچگانست؟! ولی امسال به طرز عجیبی عاشق وسایل کیوت شدم. مثلا برای کلاسور برگه شطرنجی و هایلایتر پاستیلی می خوام! این کیف رو قبل از اینکه سفارش بدم نوشته بودن فقط یکی توی انبار مونده، ولی حالا که خریدمش زده ناموجود. می دونم برای اینکه من اون یدونه رو خریدم ولی می ترسم. می دونم خنده داره ولی اولین تجربه خریدم از دیجیکالا هست و به زور والدینم رو راضی کردم که نزدیک به 2 میلیون خرید اینترنتی انجام بدم. قبلا گرون ترین خرید اینترنتیمون در حد هفتصد هزار تومن بود.

من سه شب طی این مدت خواب شب کنکور رو دیدم. هر بار احساس می کنم دارم نکات جمع بندی زیست و دفترچه شیمی رو مرور می کنم وکلی استرس دارم و کلی فشار رو دارم تحمل می کنم و احساس می کنم هیچی بلد نیستم یا هیچی نخوندم. مثل کابوس می مونه. اون حس اضطراب و ترس، انگار کلی کار روی سرت ریخته و تیک تاک ساعت داره پایان وقتت رو اعلام می کنه. همه احساسات و جو و فشار شب کنکور رو دقیقا توی خواب تجربه کردم. همینقدر واقعی به نظر میومد که وقتی بیدار شدم چند دقیقه طول کشید تا باور کنم که الان دیگه کنکور تموم شده.

person Sofia
chat
•••

Goodbye Nursing

چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، 13:54

خاکستری عزیزم اولین روزی که پرستاری قبول شدم رو یادت میاد؟ چقدر هیجان داشتم که به دانشگاه میرم به دیگران گوش ندادم که پشت کنکور بمونم. اون سال پشت کنکور موندن برام مثل عذاب کشیدن بود و از اتاقم خسته شده بودم، خیلی خسته شده بودم. دو ترم بی هدف وقتم رو توی رشته و دانشکده اشتباهی که بهش تعلق نداشتم هدر دادم. در و دیوار و بچه ها و هر چیزی که اونجا بود اون حس عدم تعلق رو بهم می داد. از وقتی که وارد دوره کارآموزی ترم دوم شدم هر روزش رو با عذاب وجدان و به سختی سپری می کردم. با وجود اینکه داشتم کم کم تبدیل به یک پرستار می شدم ولی همزمان داشتم ازش فرار می کردم. نمی تونستم هضمش کنم نمی تونستم قبول کنم که قراره در آینده این کار ها رو انجام بدم و پرستار باشم. خلاصه داشتم با خودم می جنگیدم که این واقعیت رو قبول کنم ولی بخشی از من ازش فرار می کرد. اون بخش من قوی تر بود و یادم میاد همه جای دفترهام، گوشه کتابهام، توی دفترچه خاطراتم نوشته بودم که :"من پرستار نمی شم!"

حالا امروز من به طور کامل از این رشته به طور کامل انصراف دادم و 48 میلیون جریمه رو پرداختم و مدارکم رو ازشون پس گرفتم و آماده ام توی رشته جدیدی که قراره قبول بشم ثبت نام کنم. اینبار با آغوش باز دانشگاه رو می پذیرم چون این بار خیلی براش تلاش کردم. اگه دفعه قبلی بیست درصد خودم رو گذاشتم اینبار حدودا 60% خودم رو برای کنکور گذاشتم و لایق رشته بهتر و در خور توانایی ها و علایقم هستم. خداحافظ رشته اشتباهی، همکلاسی های اشتباهی، کارت دانشجویی اشتباهی، استاد های اشتباهی، دانشکده اشتباهی و خداحافظ همه حسرت ها و ناراحتی های من!

person Sofia
chat
•••

اول مهر

یکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳، 10:54

خاکستری عزیزم. حدودا 4 سال پیش به عنوان یک دانش آموز درون گرا شبهای اینطوری رو با استرس اینکه قراره کجا کلاس بشینم و یا اینکه می تونم روز اول دوستی پیدا کنم تا اینکه تنها نمونم سپری می کردم. همه اینها گذشت تا اینکه به دانشگاه رفتم و فهمیدم دوست و جای نشستن اصلا مهم نبود و فقط یه خبال بچگانه بود. توی دانشگاه موفق شدم جایی رو برای خودم داشته باشم ولی فهمیدم که بچگانه است که همیشه یکجا بشینم و همینطور از روز اول دوست پیدا کردم و تا چند ماه با هم بودیم و کلی بهشون کمک کردم ولی تهش بهم خنجر زدند. تنها چیزی که برام موند نمرهام بود. پس به نظرم بهترین کار چسبیدن به درسه چون فقط اونه که برام باقی می مونه. پاییز از راه رسیده و توی خونه با مامان تنهام. حس بدی دارم، انگار کل دنیا در حال تلاشن و من دارم عمرم رو تلف می کنم. کم کم میرم زبان می خونم و خودم رو تا وقتی که این دو هفته لعنتی تموم بشه و نتایج بیاد مشغول می کنم. خیلی دلم می خواست اون کیف رو سفارش بدم ولی بهم میگن بزار اول نتیجه بیاد بعد میریم پرس و جو می کنیم و اگر بهترش رو پیدا نکردیم می تونی سفارش بدی، ولی چه فایده همین الان هم نوشته یکی توی انبار مونده تا اون موقع که دیجی کالا منتظر من نمی مونه، نه؟

دیروز به عنوان آخرین روز تابستان و رسوندن برادرم به سیرجان رفتیم. گوهر پارک خیلی خوب بود ولی من اوایلش بنابر اون دلایلی که هنوز دارم باهاشون سر و کله میزنم ناراحت بودم ولی بعدش بهتر شدم و روی هم رفته میشه گفت که خوش گذشت. گوهر پارک خیلی قشنگ بود و خب سیرجان از یه سری جاهات از کرمان بهتر بود.

از اوایل پاییز متنفرم چون بیشترش با حساسیت فصلیم و سرماخوردگی می گذره. اون مشکلات تنفسی و بدخوابی شبانه به خاطر بینی مبارک! میشه گفت تابستان پر دغدغه کنکور 403 هم تموم شد و به پاییز بدون دغدغه کنکور زندگیم خوش آمد میگم. از این تابستان متنفر بودم همینطور که از تابستان 402 متنفر بودم. این تابستان با وجود اینکه نتیجه بهتری گرفتم ولی اینقدر ناامید شدم و اینقدر استرس کشیدم و کلی بدبختیای دیگه که تاحالا اینقدر تحمل نکرده بودم. بگذریم دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم. این لیست سریال هایی که طی این دوره دیدم: dark-chernobyl-the rain-over the garden wall-dead boys detectives-Curon-Umbrella-academy(s4)-Chilling adventure of Sabrina-the oa

anime: dangers in my heart-my happy marriage-sign of affection-my dress up darling-bunny girl senpai

امیدوارم این پاییز همونطوری پیش بره که تصور می کردم.

person Sofia
chat
•••