sur le ceour
خاکستری عزیزم، این روزا حرف های زیادی برای گفتن ندارم ولی چون احساس تنهایی می کنم دوست دارم حتی کوچیک ترین اتفاقی که می افته رو هم برات تعریف کنم. اول اینکه علاقه زیادی به چندتا خواننده فرانسوی پیدا کردم و بعد اینکه کم کم دارم از کیفی که خریدم راضی میشم و دیگه باهاش قهر نیستم. در انتظار نتایج دانشگاه بودن خیلی اذیت کنندست. همینطور که قبلا بهت گفتم احساس می کنم که خودم قبل از همه احتمالات قطعی با احتمالات ذهنیم یه آینده فرضی ساختم و دارم به امید اون زندگی می کنم. دقیقا ذره ذره همه جزئیاتش رو تصور کردم و فکر می کنم به همین صورت قراره اتفاق بیفته. نمی دونم چرا ولی خیلی واقعی به نظر میاد و احساس می کنم دارم بهش نزدیک میشم، نه تنها خودم بهش باور دارم بلکه والدینم هم بهش باور دارن و قراره بعد از نتایج مهمونی بگیریم و به همه بالاخره بگیم که من امسال کنکور دادم و از رشته قبلی انصراف دادم. همه مهمونی ها و برخورد های احتمالیاین هفته رو کنسل کردیم و مثل بچه های هیجان زده اونها به بعد از نتایج موکول کردیم تا حداقل من حرفی برای گفتن داشته باشم. می دونی، یعنی کمتر دروغ بگم که هنوز توی بیمارستان دارم کار می کنم. فقط برام دعا کن که همه چیز به خوبی پیش بره :))