Diary of a dreamer

Adventures Adventures Adventures

Dark

جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳ 20:55 ~ Sofia

ژولای عزیزم، تو بالاخره از راه رسیدی و آغوش گرمت رو بهم هدیه دادی! ولی نه نه همون جا وایسا! نمی فهمی چقدر گرمی؟ نمی دونی منم از گرما متنفرم؟

آمممم شوخی کردم برگرد!! بهم نیاز داشتم! واقعا! بالاخره باید این پف چشم بخوابه و این خستگی از بین بره! اوه راستی، حق با توعه. مگه با دیدن فیلم و سریال این خستگی برطرف میشه؟ این پف چشم کمتر میشه؟ تازه بیشتر هم شده!!

می دونم شاید باور نکنی ولی برام مهم نیست. می خوام از زندگیم لذت ببرم. اگرچه این چند روز اوقات تلخی کردم ولی بهترم.

دیروز اتاقم رو تمییز کردم. بالاخرا این کتاب های کنکوری که سه وخرده ای سال نگهشون داشتم رو جمع کردم و توی غار (انباری) چیدم. کتابهایی که مدام با دیدنشون دژا وو می دیدم و توی خواب هم تسخیرم می کردن! من بالاخره آزاد شدم! و حالا هر کاری که دلم می خواد انجام میدم و دیگه کنکور نخواهم داد. با قطع میگم! دیگه تموم شد! حدس بزن الان دارم neoni گوش میدم. داره توی گوشم میگه I'm gonna make my own empire. خلاصه نئونی گوش میدم و سریال علمی تخیلی میبینم. من به خواسته ام می رسم. البته در کمال ناباوری!

می دونی وقتی آدم یه کاری رو برای مدت طولانی انجام بده خیلی بهش وابسته میده و نمی تونه ازش دل بکنه. شاید باورت نشه ولی یکم ناراحتم و ههم خوش حالم ولی نمی دونم چرا اینقدر احمق هستم. بالاخره باید بعد از این همه مدت تموم میشد! دیگه چقدر آخه تا کی؟؟؟؟؟؟ تغییر سخته آأم ها نمی خوان تغییر کنن! نمی تونن تغییر کنن! برای پیشرفت باید فداکاری کرد و قدم برداشت!

من به جلو قدم خواهم برداشت. آرزو دارم تلاش هام بی نتیجه نمونن. با آدم های جدید آشنا بشم و زندگیم کلا تغییر کنه و از این وضعیت بیرون بیاد. می خواهم خودمو پیدا کنم و حسابی تغییر کنم. +راستی لطفا نپرس این گربه ها اینجا چی می خوان! بذار بخشیم توی 15 سالگی بمونه! اگر بخش زیادی همین الان بیرون آمده دیگه به انیمه و کیپاپ علاقه ندارم.... ولی بذاراینجا از چیزای کیوت استفاده کنم. بذار یه جای زندگیم رنگی بمونه!!

تا یادم نرفته. البته بگذریم که پست رو به این هدف نوشتم! هفته بعد از کنکور سریال آلمانی Dark رو شروع کردم. محیط سریالش خیلی باحاله حتی با وجود اتفاق افتادن آخرالزمان توی این سریال بازم دلم می خواست کاش جاشون زندگی کنم! یه شهر سرسبز قشنگ توی آلمان به اسم "ویدن".

یکی به اسم "سجاد" توی گروه لگاریتم (گروه بچه های رتبه برتر 402) عکس یوناس (شخصیت اصلی سریال) رو برای پروفایلش انتخاب کرده بود و من که داشتم درصد های اردیبهشت رو پیگیری می کردم از این طریق با این سریال آشنا شدم. از تصمیمم راضی ام. سریال واقعا خوبی بود. اگرچه پیچیدگی های زیادی داشت ولی عاشقش شدم. درک آدم از زمان و مکان خیلی محدوده. ما دوتا واقعیت داریم! همون داستان گربه و ماده رادیواکتیو و سم رو به یاد بیار "اتم می تونه واپاشی بشه و ممکنه که نشه" - شرودینگر

اگه دنیاهای دیگه وجود داشت خیلی باحال میشد. حالا که سریال تموم شده افسردگی بعد از سریال گرفتم! یوناس و مارتا خودشون رو فدا کردن تا بقیه زنده بمونن. حالا می دونی درس نهایی این سریال چی بود؟

1. هیچ وقت برای چیزی که نمیشه بدست اورد تقلا نکن.

2. هیچ وقت به هر کسی اعتماد نکن.

3. نمیشه گذشته رو درست کرد.

+ راستی بیان رو کلا ول کردم. سایت مسخره بدرد نخور!! چه بهتر! من رو یاد خاطرات مسخره گذشته می انداخت ولی نمی دونم چرا اونجا مثل چی دنبال شادی ام؟؟

+ نمی دونم چرا شبیه نوجوون های 15 ساله دلم برای کراش غیرواقعی سریالیم تنگ میشه!

++ گررررمهه!!!!!

واقعا این سوال برام پیش امد که چرا تابستون اصلا شبیه اون چیزی که قبلش تصور می کردیم نمیشه.

شما به عنوان دانشجو یا دانش آموز به طور حتم شب امتحان دقیقه یا ثانیه ای به تابستان فکر کرده باشی و برنامه های تابستانی ات رو مرور کرده باشی.

ولی حقیقت اینکه وقتی که همه امتحان ها تموم میشن، اون وقت می بینی که تابستون اصلا شبیه اون چیزی که می خواستی نبوده و اکثر کارهایی که براشون برنامه ریزی کردی رو انجام نمیدی.

خاکستری عزیزم. من این روزا احساس اضطراب آمیخته به شادی اندکی دارم. نمی دونم باید چیکار کنم و احساس بی هدفی می کنم.

دوست دارم گواهینامه بگیرم ولی از رانندگی کردن توی شهر شلوغ می ترسم. نمی خوام خاطرات پارسال تکرار شن و دوباره چشم هام رو با دیدن انیمه های بی ارزش ضعیف تر از اینی هست کنم ولی بازم یکم به انیمه متمایل شدم.

نمی دونم این تابستون رو چطور خوش بگذرونم. از خونه هم که نمیشه بیرون رفت! توی این هوای گرم!

کنکور دادم و حوزه کنکور از جهنم گرم تر بود! (کاش بعد از کنکور بازم حالو هوام رو می نوشتم!)

نمی دونم چیکار کنم ...

کنکورگرافی

جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳ 17:19 ~ Sofia

نوشته های زیر خاطرات دو ماه قبل ازکنکور ور امتحانات نهایی این جانب می باشد.

. . . Read More

زمان

جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳ 15:7 ~ Sofia

پنج عزیزم، روزهایی زیادی را برای نوشتن برایت لحظه شماری کرده ام. دوست دارم به تو بگویم که نوشتن برای تو را خیلی دوست دارم. امیدوارم به همون اندازه که من دلتنگت بودم دلتنگ من باشی. می دانم خواسته زیادی است اما زودتر بیا، نمی توانم صبر کنم. پنج عزیزم، می دانم که هنوز هم درگیر مسائل ماشین زمان و درست کردن آینده ات هستی، می دانی که من هم در زمان سفر کرده ام و درگیر همین موضوع هستم. شاید بگویی اشتباه کردن ولی من هم به اندازه تو شجاع و امیدوار بودم که ۴ سال به عقب برگشتم. تا سه ماه آینده نتیجه این تصمیم من مشخص خواهد شد. اینکه آیا احمق بوده و یا یک آینده نگر مصمم و شجاع بوده ام. تا الان که پشیمانی نداشته ام.

آخر در کجایی عالم آدمی به این ریسک پذیری پیدا می شود؟ تو جوابی برای این سوال نداری، پنج؟

من عاشق ریسک کردن هستم. باید خطر کرد تا سود زیاد بدست آورد. همانطور که خیال های بزرگی دارم. انگار دوست دارم که مطابق با رویاهایم زندگی کنم. تا خیال نکنم نمی توانم زندگی کنم. به من نگو که خیال پردازی نکنم، به همین زنده ام پنج عزیزم. این روزا سوار موج خیال انگیز خود می شوم و دستی بر موهای خود کشیده و به نوشتن ادامه می دهم. خودکارهایم خالی می شوند و لوله های باریکشان را لمس می کنم. برگه های استفاده شده را در جعبه کفش می گذارم و به صفحه لب تاپ زل می زنم. به امید آینده ای که برایش خیال ها بافتم.

پنج عزیزم، می دانی که آرزو دارم روزی در میان چمن های بلند ک زیر هوایی خنک با دامنی آغشته از شکوفه های رنگی بدون هیچ نگرانی قدم بگذارم. می دانم آن روز هیچ گاه فرا نمی رسد. آدمیزاد همواره نگرانی هایی دارد و این دغدغه ها تمام نشدنی است. گاهی به تو حسادت می کنم که تنها از ماورای ذهن خیال انگیز من سرچشمه می گیری و دنیای تلخ واقعیت را تجربه نکرده ای!

+ تمام خاطرات دو ماه اخیر را به صورت کلی نوشته ام و در هفته های آینده اینجا منتشر خواهم کرد.

+ پنج عزیزم، منتظرم بمان و مرا فراموش نکن که خیلی ها فراموشم کرده اند و قلبی شکسته دارم.

آمارگیر وبلاگ

قالب طراحی شده توسط : استلا ★ Stella