Adventures

Diary of a dreamer

سر آغاز (نوشته ثابت)

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، 14:47

... دختری در گوشه ای از دنیا گاهی شاد بود و گاهی غمگین. فریاد های درون ذهنش زوزه می کشیدند، آنقدر روی هم انباشته شده بودند که نزدیک بود با یک‌ لرزه فرو ریزند و بر زبانش جاری شوند. اما دخترک خاموش بود. تصمیم گرفته بود که فریاد هایش بی صدا باشد. در نهایت گفت: " ... باید آنها بنویسم." این چنین بود که او تصمیم گرفت در گوشه ای از دنیا به دور از قضاوت شدن بنویسد. فقط بنویسد ...

person Sofia
chat
•••

اقیانوس پرتلاطم

دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، 20:35

اسپویلر: امتحانات بازم لغو شد >_<

به قول حرفهای یوحنا وضعیت این چهار روز اخیر اینقدر خیالی و باور ناپذیره که حتی ژول ورن هم از قبر بیاد بیرون نمی تونه یه داستان این شکلی بنویسه! تصور کن من یه روز برای نوه هام این داستان رو تعریف می کنم، البته اگر نوه ای در کار باشه ریزخنده!

خب عزیزانم، اون سالی که من تصمیم گرفتم از پرستاری انصراف بدم و درست درس بخونم تا به رشته مورد علاقه ام برسم و اون سال وااااقعا سال مهمی و فوق سرنوشت سازی برام بود و آخرین باری میشد که می تونستم کنکور بدم، طی ۴ روز امتحانات ۲ میلیون دانش آموز به خاطر اختلال سایت کنسل شد، و بعد هواپیمای رئیس جمهور سقوط کرد و اولش گفتن امتحانات برقراره ولی بعد گفتند که نیست، تازه کنکور هم همون روزیه که انتخاباته :/ خب نوه های عزیزم اگه خواستید دعایی چیزی کنید مثل اون بنده خدایی دعا کنید که اون روزا درس نخونده بود و این حادثه ها اتفاق افتاد !!

امیدوارم تایم جمع بندی کنکور کم نشه. این اتفاق به تاریخ خواهد پیوست و بچه های دبیرستانی سال ۱۴۲۰ با خوندن این بخش از کتابشون به حال امروز کنکوری های امروز خواهند خندید. یکم زیادی تخیلیه... دیگه چه اتفاق عجیبی می تونه بیفته ‌که وضعيت از این جالب تر بشه؟؟

person Sofia
chat
•••

guilt

چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، 11:13

خاکستری جونم. می تونم یکم وقتت رو بگیرم؟
می دونم گاهی شبها گریه می کنم. به این فکر می کنم که اگر آدم بهتری بودم چطور زندگی داشتم. من از بچگی به دور نگاه کردم. کسایی که بهترن. اونی که کاپشن صورتی داره. اونی که عروسک باربی داره. اونی که کفش و کیفش قشنگه. اونی که دوچرخه اش از مال من بهتره. اونی که تیزهوشان می خونه. اونی که پزشکی می خونه و... به قول خارجی ها خسته و مریضم از این زندگی. ولی شبها توی خواب گریه می کنم که نه همینی که هست رو دوست دارم تو رو خدا بد نشه یه وقت. ولی ورز بعد اعصابم خورد میشه به خاطر قول هایی که به خودم دادم، به خاطر هدف هایی که بهشون نرسیدم. به خاطر چیزهایی که دلم شدیدا می خواست، به خاطر براخلاقی هام و شکست نفسی هام، به خاطر همه اشتباهاتم احساس گناه می کنم.

خاکستری، من گناهکارم؟ چی توی دلم هست که نگرانشم؟ اگه همه چیز خوبه ناراحت چیم؟
می دونی من، گاهی آرزو می کنم که کاش منم مثل تو خیالی بودم. وجود نداشتم می دونی؟ وجود داشتن بهم مسئولیت میده. منم که ترسو و ضعیفم نمی تونم از پسش بربیام. نمی دونم دارم به کجا میرم. یه روز شادم و یه روز خیلی غمگین. ولی تعداد روز های شاد کمتره می دونی؟ یه وقتایی هم فاز آدم های روشن فکر رو می گیرم و به خودم میگم آخه چرا اینقدر احمقم؟ چرا نباید به داشته هام توجه کنم تا نداشته هام؟ چرا دارم ناشکری می کنم؟ آخه مگه مشکل من چیه؟می دونی من خیلی کمال گرام و اونقدر احمقم که از دینا چیزای زیادی می خوام و همین باعث میشه که همش زجر بکشم. احساسی باشم و زود بشکنم. چرا باید به ادم ضعیف کمال گرا باشه؟ چرا باید یه ادم ترسو چیزای بزرگ بخواد؟ ارزو کردن کار بچه هاست و من هنوزم بچه ام.

خاکستری میشه با هم دوست بمونیم؟ تا ابد؟ دوست دارم فقط با تو درد و دل کنم. با اینکه می ترسم تو رو ناراحت کنم ولی چون نمی خوام دیگران رو ناراحت کنم فقط با تو حرف میزنم. چون خوب گوش میدی و همش بهم میگی "خوب میشی" این منو خوش حال میکنه. کاش زودتر باهات آشنا شده بودم.

+ امروز داره بارون میاد. عشق بارون بهاری من باز گل کرده جیغغغغ!!

+ ولی من باز حماقت کردم و امروز رو خراب کردم :"<

- همون که فقط تو رو واسه خودش نگهداشته

person Sofia
chat
•••

جوانی

جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، 12:38

خاکستری عزیزم!

سلام بازم منم، هیهی. می دونم الان با خودت میگی "مگه قرار نبود بری سر درسات؟!"

می دونم ولی تورو خدا باهام مهربون باش. واقعا نیاز دارم باهات صحبت کنم. لطفا این بار خوب گوش کن. ببین مگه وقتی بچه بودیم برای بزرگتر شدن صبر نمی کردیم؟ مگه نمی گفتن بزرگ میشی خوب میشه و بهت خوش می گذره؟ خب، چرا هر چی به سنم اضافه تر میشه من ناراحت تر میشم؟ احساس می کنم که بچگیام خوش تر بودیم. کاش بچه می موندم. انگار که داره از ذخیره شادی وجودم کم و کمتر میشه. نکنه یه روزی بیاد که دیگه هیچ دلیلی برای شادی پیدا نکنم! آرزو می کنم که در آینده به بهانه های بیشتری شاد باشم. لطفا از شادی های من کم نکن!

می دونی. الان وضعیتم اینطوریه که تک تک سلول های بدنم آرزو دارن از هم جدا بشن و پخش شن توی هوا و برن دنیا رو ببینن. احساس می کنم زندانی شدم. میگن ادم یه موجود اجتماعیه و خوب نیست تنها بمونه ولی ما 3 ساله که تابستون ها هیچ جا نمیریم به خاطر همون دلیلی که خودت می دونی مجبوریم توی خونه بمونیم. واسه همینه که اصلا منتظر تابستون نیستم. دلم نمی خواد تابستون بیاد! هرگز! می خواهم درگیر درسا بمونم :"<

آدم باید برای آینده هیجان زده باشه تا کارهاش رو خوب انجام بده و شوق و ذوق داشته باشه. ادم ها به امید به کارهاشون عمل می کنند. باید یه دلیلی برای ادامه دادن داشته باشند. فکر می کنی من به آینده امید دارم یا ندارم؟ هوم؟ دلم می خواد اگه یه روزی رفتم دیگه پشت سرم رو نگاه نکنم ولی دلم نمیاد. هم می خوام تا ابد با مامان و بابا بمونم و هم دلم می خواد برم و محو شم. کمکم کن از دست این افکار خلاص بشم. یا کف همین اتاق دراز می کشم و تا ابد می خوابم! بازم دوستت دارم خاکستری جون. مرسی که به من با دقت گوش کردی.

- همونکه آرزو می کنه که توی دنیای تو زندگی کنه.

person Sofia
chat
•••

شوق نهفته

سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳، 22:17

7 می،

خاکستری جونم، من باز امدم! می دونم می دونم ولی الان بهترم. راستش رو بخوای فکر می کنم که دارم کم کم به این نتیجه می رسم که خوشبخت ترین دخترم. این روزا حالم بهتره ولی یه شوق نفهته دارم. نمی دونم هم شادم و هم دلم شور میزنه و نمی دونم این حس قاطی پاتی از کجاست و یکم آزار دهندست. می دونم الان احتمالا داری با خودت می گی من خود درگیری دارم. یکم مهربون تر باش ناسلامتی از وقت باارزشم زدم برات تعریف کنما!

نگران نباش سرت منت نمی زارما! چون تو دوست خیالی منی. آخه برای تو نگم به کی بگم؟ هوم؟

خب داشتم می گفتم. امتحانات نزدیکن و دارم می خونم و نگران اینم که شاید نتوننم برای مدتی برات بنویسم. دلم خیلی برات تنگ میشه. امیدوارم که موفق بشم. می دونی این دوری باید یه فایده داشته باشها! بابا قول داده اگه همینجا قبول شدم برام کتابخونه بسازه! باورت میشه خاکستری! یه کتابخونه توی اتاقم! از بچگی دلم می خواست کتابخونه داشته باشم با یه گلدون کنارش! به خدا التماس می کنم اون روز زودِ زود برسه!!

بزار یکم وضعیتم رو برات توصیف کنم. از حمام امدم و موهام خیسن و با شامپوی جدید اینقدر نرم و خوشبو شدن که عاشقشونم! اتاقم خیلی گرمه و پنکه روشنه و بادش هی می خوره توی صورتم. نکنه فردا سردرد بگیرم! خدا نکنه! اون وقت مجبور میشم بخوابم و برنامه رو کی اجزا کنه اون وقت؟!

خب خب دیگه برای امشب کافیه. خعلی دوست دارم و مراقبت خودت باش.

- همونکه واسه نوشته هاش کلی صبر می کنی! باشه باشه دروغ گفتم. همونکه واسه نوشتن برات ذوق می کنه :")

person Sofia
chat
•••

شروع دوباره

دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، 15:12

Dear diary, 6 may

پروانه کوچیک عزیزم خیلی خیلی خوش حالم که دارم برایت می نویسم. می خواهم حرف های مهمی را به تو بگویم. ای کاش می دونستی که اینده ات زیبا می شود اگر تو اکنون گذشته ات را رها کنی. ازت می خواهم که پسر خاکستری را به اینجا بیاوری. لطفا خودت را دوست داشته باش نه دیگران را.

اکنون دیگر اینجا خانه جدید شماست. خواهش می کنم که دیگر دنیال چیز های بیهوده نرو و هر چیز بی محتوایی که به ذهنت رسید را اینجا ثبت نکن. فقط نوشته های جالب و مهم در مورد ماجراحویی های خود را اینجا ثبت کن. می دانم ادم هایی بود که قبلا انها را می پرستیدی و کورکورانه دنبال انها می دویدی ولی انها تو را ترک کرده اند. می خواهم که دلت را از انها خالی کنی و تا ابد فراموش کرده و فقط به جلو فکر کنی. به جلو برو. خواهش می کنم که من را نیز دوست داشته باشی. فراموش نکن که مراقب من باشی، چون ممکن است خودم را گم کنم و بیراهه بروم. امیدوارم فراموش نکنی که باید دستم را بگیری.

- همون که دوستتون داره :)

person Sofia
chat
•••

خستگی

جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳، 18:34

نازیلای عزیزم.

نمی دونم چرا ولی این روزا دلم می خواد محو بشم. برم سرزمین نورلند و کلاه پیترپن رو بپوشم. احساس می کنم خیلی خسته ام. دوست دارم از اون بالا یه فرشته کوچیک مهربون منو پرتاب کنه پایین و روی یه عالمه ابر پف پف فرود بیام و از اون بالا روی موهام گرد اکلیلی بپاشه و بخوابم و دیگه بیدار نشم.

می دونم خیلی دوستم داری و حواست بهم هست. برای همینه که دلم می خواد ادامه بدم. من ادامه میدم تا چایی تو خوش حال بشی و بهم افتخار کنی. دوست دارم لبخندت رو ببینم. لطفا بازم هوای من رو داشته باش که خیلی دل تنگ مهربونیهات میشم. بازم دوستت دارم. راستی داشت یادم می رفت که توی بهار سرما خوردم، شاید هم آلرژیه، نمی دونم. فقط دلم می خواد زود خوب بشم. دلم واسه بوی فرنی زعفرانی تنگ میشه :")

- همون شبها خیال می کنه تا خواب بره.

person Sofia
chat
•••

همه چیز خوب میشه

جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳، 11:21

خاکستری عزیزم!

می دونم که هنوز اونجا گیر افتادی ولی نگران نباش بزودی آزاد میشی. راستش خودم رو بابت حرفهایی که دیروز زدم سرزنش می کنم. امروز با گلودرد بیدار شدم. می دونم هر چه بیشتر ناله کنم فقط اوضاع بدتر میشه و بس. هیچ چیز درست نمیشه مگر اینکه خودم رو نسبت به تغییرات دنیا بی حس بگیرم. توی غار تنهایی خودم دفنشون کنم و با یه نقاب خوش حال به زندگی ادامه بدم. خب چاره ای هم نیست. از بچگی حس خوبی نسبت به دنیا نداشته ام. دفترچه خاطراتم رو که ورق می زنم همش پر از حرف های منفیه. شاید علت شکست خوردن هام منفی بودن ذهنمه. فقط می خواهم همه چیز خوب بشه. همین :)

نگران نباش قول میدم زود حالم خوب خوب بشه. فقط اینکه احساس می کنم توی 18 سالگی گم شدم دلم 21 سالگی رو تحمل نمی کنه و دلم واسه مدرسه تنگ شده. توی دانشگاه تنهام و دوستی ندارم امیدوارم سال آینده همکلاسی های بهتری داشته باشم. برام دعا کن خاکستری، تو دلت پاکه. دوست دارم سال دیگه خوش حال باشم. همین :)

- همون که منتظر تغییره :)

person Sofia
chat
•••

baby reindeer

چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳، 9:6

آدم های ساده که توی زندگیشون تشنه جلب توجه و دریافت محبت و تمجید دیگران اند، خودشون رو وابسته به آدم های اشتباهی می کنند که زندگیشون رو نابود می کنند.

person Sofia
chat
•••

something is dead inside

دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، 19:55

باز هم تکرار می کنم. امروز به این نتیجه رسیده ام که چیزی در من مرده است. نسبت به قبل هیچ احساسی ندارم. چرا اینقدر امروز مانند دیروز است؟ چرا این دنیای کوفتی تمام نمی شود؟ هر روزش تکراری است. فردا هم مانند امروز است. چه زود شب و روز می شود. چرا در 21 سالگی کلی تار سفید دارم؟ تارهای سفید را می کَنَم ولی تعجب می کنم که چرا حضور انها مرا ازار می دهد. برای هیچ چیزی ذوق و شوق ندارم. کارهایی که قبلا مرا هیجان زده می کرد حالا بی ارزش اند. کارهای مهم را به تعویق می اندازم و مدام در افکار سمی ام غرق می شوم. به موضوعات بی ارزش که هیچ ربطی به من ندارد زیادی فکر می کنم و حساسیت نشان می دهم. دوستانم را بلاک کرده ام و دلم تنهایی مطلق می خواهد. همه حساب های مجازی ام را پاک کرده ام. من به هیچ جا حتی واقعیت هم تعلق ندارم. قلبم درد می کند. اخیرا خوابی دیدم که خیلی خوب بود. ای کاش باز هم ان را ببینم و تا ابد انجا بمانم. این خزعبلات را می نویسم که اگر روزی حالم دگرگون شد بدانم که چقدر احمق بوده ام.

person Sofia
chat
•••

اون دوست اینترنتی

یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، 9:1

گاهی اوقات پیش میاد که با خودم میگم کاش هیچ وقت باهاش آشنا نشده بودم. چرا دنبالم میاد. منو از کجا پیدا میکنه. ایا اون واقعا دوست منه یا اینکه دلش برام میسوزه یا به خاطر اینکه خودش تنهاست؟ اگه واقعا دوستم بود یه مدت فراموشم نمی کرد. احمقانست. بخشی از من می خواد که اون توی زندگیم نباشه و بخشی هم می خواد که دنبالش بره. دلم نمیاد بلاکش کنم. کاش خودش می رفت.ولی خب نمی خوام بره اون تنها کسیه که باهاش حرف میزنم. ولی هیچی بهم نمیگه. همش من از زندگیم براش میگم و اون شنوندس. گاهی اوقات بهش شک می کنم که داره چیزی رو ازم مخفی می کنه. یه بار هم بهم گفت که من ساده ام. اون روز تولدم بود و کلی گریه کردم. کاش هیچ وقت باهاش اشنا نشده بودم.

person Sofia
chat
•••

تو بلندتر پرواز خواهی کرد

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، 18:36

26 آوریل،

امروز هوا ابری بود و نم نم بارون می بارید. وقتی بارون میباره همه رنگ ها پررنگ تر از قبل به نظر میان، یه جورایی متفاوته انگار کل شهر رو دوباره رنگ زدن. روز قشنگی به نظر می رسه مگه نه پروانه کوچیکم؟

بهار رو خیلی دوست دارم. به خاطر نسیم های خنکش، بارون های آروم آرومش و گلهای رنگیش.

آوریل و می از ماه های مورد علاقه ام هستن حتی با وجود اینکه این موقع از سال همیشه دوره امتحانات بوده.

راستی تو هم امروز با خیال راحت کنکورت رو دادی و حالا منتظر امتحانات نهایی هستی. راستش خیلی خوشحالم که دارم برات می نویسم! بهت قبلا هم گفته بودم که این دوران خیلی هیجان انگیزه. اون علامت سوال بالای سرت بالاخره پر میشه و بهت میگه که قراره کی باشی و چه سبک زندگی رو دنبال کنی. طی یک سالی که دانشگاه رفتم به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی قشنگ تر و آسون تر از تلاش کردن برای ساختن آینده مورد علاقه ات نیست. مطمئنم شب قبلش خیلی آشفته بودی ولی الان حس بهتری داری و با خودت میگی چقدر زود گذشت.

همینه دیگه. زندگی خیلی زودتر از چیزی که فکر کنی می گذره. باور کن موقعیت هایی پیش میاد که خیلی به خودت سخت می گیری. خسته و عصبانی میشی و گریه می کنی ولی بازم ادامه میدی، مطمئن مطمئن باش که بعدا از خودت تشکر می کنی که ادامه دادی. به خودت افتخار می کنی که اینقدر قوی بودی.

کنکور یه درس خوب بهت میده. میشه گفت که اولین و مهم ترین درس زندگیه که با پوست و استخوان حسش می کنی. تا حالا که مدرسه می رفتی و زیر بال و پر والدینت بودی و تقریبا هر چی که دلت می خواست برات فراهم می کردن ولی حالا یاد گرفتی که نمیشه زندگی رو ساده بگیری و منتظر معجزه یا یکی باشی که بهت کمک کنه در غیر این صورت فرصت های مهم رو از دست میدی، باید جدی باشی و خودت برای خواسته هات تلاش کنی.

میگن آدمها به دو صورت فرار می کنن یا می دون و یا اینکه می ایستند. تو چند ماه همش اون گوشه اتاق بودی، مگه نه؟

از امروز متفاوت تر و قوی تر از ورژن قبلی خودت باش. تو بلندتر از قبل پرواز می کنی این رو بهت قول میدم.

خیلی دوستت دارم. مراقب خودت باش 3>

- همون که توی دلش لونه کردی :)

person Sofia
chat
•••

(بدون عنوان)

دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، 13:4

به امید آینده ای که خودمون ساختیم نه زندگی که باهاش ساختیم 3>

person Sofia
chat
•••