Adventures

Diary of a dreamer

جوانی

جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، 12:38

خاکستری عزیزم!

سلام بازم منم، هیهی. می دونم الان با خودت میگی "مگه قرار نبود بری سر درسات؟!"

می دونم ولی تورو خدا باهام مهربون باش. واقعا نیاز دارم باهات صحبت کنم. لطفا این بار خوب گوش کن. ببین مگه وقتی بچه بودیم برای بزرگتر شدن صبر نمی کردیم؟ مگه نمی گفتن بزرگ میشی خوب میشه و بهت خوش می گذره؟ خب، چرا هر چی به سنم اضافه تر میشه من ناراحت تر میشم؟ احساس می کنم که بچگیام خوش تر بودیم. کاش بچه می موندم. انگار که داره از ذخیره شادی وجودم کم و کمتر میشه. نکنه یه روزی بیاد که دیگه هیچ دلیلی برای شادی پیدا نکنم! آرزو می کنم که در آینده به بهانه های بیشتری شاد باشم. لطفا از شادی های من کم نکن!

می دونی. الان وضعیتم اینطوریه که تک تک سلول های بدنم آرزو دارن از هم جدا بشن و پخش شن توی هوا و برن دنیا رو ببینن. احساس می کنم زندانی شدم. میگن ادم یه موجود اجتماعیه و خوب نیست تنها بمونه ولی ما 3 ساله که تابستون ها هیچ جا نمیریم به خاطر همون دلیلی که خودت می دونی مجبوریم توی خونه بمونیم. واسه همینه که اصلا منتظر تابستون نیستم. دلم نمی خواد تابستون بیاد! هرگز! می خواهم درگیر درسا بمونم :"<

آدم باید برای آینده هیجان زده باشه تا کارهاش رو خوب انجام بده و شوق و ذوق داشته باشه. ادم ها به امید به کارهاشون عمل می کنند. باید یه دلیلی برای ادامه دادن داشته باشند. فکر می کنی من به آینده امید دارم یا ندارم؟ هوم؟ دلم می خواد اگه یه روزی رفتم دیگه پشت سرم رو نگاه نکنم ولی دلم نمیاد. هم می خوام تا ابد با مامان و بابا بمونم و هم دلم می خواد برم و محو شم. کمکم کن از دست این افکار خلاص بشم. یا کف همین اتاق دراز می کشم و تا ابد می خوابم! بازم دوستت دارم خاکستری جون. مرسی که به من با دقت گوش کردی.

- همونکه آرزو می کنه که توی دنیای تو زندگی کنه.

person Sofia
chat
•••