بغض
خاکستری عزیزم، همه چیز اونجایی جوری که دوست داری پیشرفت نمیره. واقعا دنیا خیلی بی رحمه و تو اصلا بدون اینکه بدونی داری چیکار می کنی میفتی وسط فاجعه ای که اصلا انتظارش رو نداشتی.
شبی که امتحان فیزیولوژی قلب داشتم اینقدر حالم بد بود که می خواستم بمیرم. وقتهایی که امتحان دارم خیلی دمدمی مزاج و بد اخلاق و ناامید از همه چیز میشم چون دیگه تحمل همه چیز برام سخت میشه فقط می خوام تموم بشه.
جنگ این فرصت رو بهم داد تا فیزیولوژی گایتون رو بخونم و خلاصه نویسی کنم، همه مطالب رو خوندم و مرور کردم و خوشبختانه امتحان رو پاس شدم. با اینکه ۶۰٪ کلاس این درس رو افتادن. خیلی خوشحال بودم و دلم می خواست کاش می تونستم برای این موفقیت کوچیک یه جشن برای خودم بگیرم. خب... کی هست که به من اهمیت بده؟ به خواسته هام توجه کنه و برام جشن بگیره؟ همه درگیری های خودشون رو دارن.
خانواده یه ترکیب تلخ و شیرینه، اشکت رو در میارن ولی بدون اونها نمی تونی زندگی کنی. چه پارادوکس جالبی نه؟
دنیا پر از پادوکسه، هر چیزی که خوبه امکان نداره که ۱۰۰٪ خوب باشه حتما خورده شیشه داره.
راستی گفتم کتابهام رسیدن؟ یادش بخیر جلدشون رو از دور نگاه می کردم و دلم برای خودندشون پر می زد ولی ۴ روز بلد از اخرین امتحان گذشته و من هنوز وقت نداشتم به صفحه ازش بخونم چون اینقدرررر سرم شلوغه که خودم باورم نمیشه.
امروز صبح انتخاب واحد کردم، ترم قبل خودم رو نفرین کردم که چرا کلاس ۴-۶ برداشته بودن ولی حالا اینجاست که این ترم مجبور شدم این تایم کلاسها بردارم. حالم از همه چیز بهم می خوره. بازم تا دیر وقت توی دانشگاه، با پاهای ورم کرده و بو گندو، دهان خشک و گرسنگی! کمر درد و اون صندلی های خشک و سفت، بوی گند بدن بعضیا که دوش نمیگیرن. خودشیرینی های احمق های کلاس و صدای اون استادی که گوشم رو می خراشه و اون استادی که انگار داره لالایی می خونه. استرس درس پرسیدن اون استادی که ازش متنفرم و من به یاد درس پرسیدن های رندوم چهارم دبستان که قلبم از حلقم بیرون میومد میندازه. دیگه رسما وارد ترم سوم شدم.
رویاهای یه دختر بچه ۱۳ ساله که آرزو داشت به یه پزشک دانشمند تبدیل بشه و دنیا رو تغییر بده با این وضعیت فقط یه جوک تلخه. اولش توی دلت می خندی و بعد قلبت درد میگیره. وضعیتی پیش آمده که اصلا فکرش رو نمی کردم. نمی دونم چیکار کردم خانواده من از ترس تصمیم می گیرن تا منطق. ترس از تنها موندن من، ترس از نمی دونم هر ترس احمقانه دیگه ای که باعث میشه من رو به این کار مجبور کنه باعث میشه آرزو کنم کاش توی یه خانواده بدنیا آمده بودم. یه بغض توی گلوم هست و با خودم میگم "ن سختی های زیادی رو تا حالا تحمل کردم تا به یه نتیجه خوب برسم ولی هر چی داره بدتر میشه." شاید هم مشکل دارم دل متغییر نمی خواد، دلم تداوم همین وضعیت رو می خواد. گاهی دلم هیچی نمی خواد فقط می خواد همه چیز یهو تموم بشه. مثل این میمونه که خدا یه پاکن بگیره دستش و داستان زندگی من رو پاک کنه و از نو بنویسه. اره دلم یه چنین چیزی می خواد.
ادم بین دوراهی های زیادی میفته و از خودش می پرسه "من که از اینده خبر ندارم. نکنه این تصمیم رو بگیرم و بعدا خودم رو بابتش لعنت کنم؟!"