Adventures

Diary of a dreamer

معنی زندگی

چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳، 17:39

خاکستری عزیزم، مدتهاست که به معنی زندگی فکر کردم و جواب منطقی پیدا نکردم. زندگی سراسر یه چرخه است. یک چرخه تمام نشدنی، ما کارهایی را انجام می دهیم که قبلی ها انجام می دادن منتها به شیوه ای متفاوت. در واقع ما انسان ها حیوان ناطق بیش نیستم. دلیل اینکه زندگی ما با حیوانات متفاوت هست اینکه قشر مخ ما کمی بزرگ از آنهاست و این شیوه زندگی ما رو تغییر داده. مثلا ما برای بدست آوردن غذا همدیگر را نمی کشیم، برای ساخت خانه از چوب و خاک استفاده نمی کنیم بلکه ابتدا آن را تغییر می دهیم. برای خودمان قوانینی وضع کردیم و برای امیدواری خود خدایی تعریف کردیم. اگر به کارهای روزمره زندگی ات فکر کنی مبینی که کار خاصی انجام نمی دهی، صرفا می خوری و می خوابی و اگر هر کاری دیگری جز آن انجام می دهی صرفا برای بدست آوردن پول/سرپناه است که باز هم به همان هدف انجام می شود که گرسنه نمانی و خلاصه اصل و منشا همان خوردن و خوابیدن است. تو تلاش می کنی تا شغل داشته باشی، که در آمد داشته باشی تا بتوانی مسکن و غذا بخری. دیدی؟ فرقی نکرد. باز هم اساس هر کاری به همان نیاز های اولی بر می گردد که تنها ما به شیوه متفاوتی اونها رو انجام میدیم. چون مغز ما تکامل یافته تر است و راه حل های خلاقانه برای رسیدن به اهدافش پیدا می کند و در طبیعت بر سایر موجودات پیروز شدیم. چون قدرت ذهنی ما بیشتر است و راه حل های بیشتری به ذهنمان می رسد همین به ما کمک کرد تا خانه و غذای حیوانات دیگر را تصاحب کنیم و بنابراین جمعیت ما بیشتر شد. اگر این را از ما بگیرند فرقی با حیوان نداریم و به عبارتی حتی اگر این بماند ولی قوانینی که وضع کردیم را از بین ببریم خواهی دید که چطور به حیوان تبدیل می‌شویم. به کوچه و خیابان میریزیم و از غرایزمان برای رسیدن به اهداف حیوانی استفاده می کنیم. تصور کن از فردا دزدی دیگر مجازات نداشته باشد، چه می شود؟ خودت با دست های خودت به وسایل دوستت دست درازی می کنی. ان حسادت، ان تنفر تو را وادار می کند. اگر فردا دیگر امیال جنسی منع نشود، آنگاه خواهی دید که مردم در کوچه و خیابان ها مثل حیوانات روی هم می افتند. اگر قتل دیگر جرم نباشد، انسان ها به راحتی گلوی هم رو می برند. اگر بی لباسی تابو نبود میدی که به راحتی لخت می چرخیدند. اگر محبت و راست گویی پسندیده نبود به راحتی توی سر هم می زدند. دیدی؟ حالا بگو چه فرقی داریم؟ بگو چی تو رو متمایز می کنه؟ از آسمون افتادی ای انسان مغرور و بی ارزش؟ تو میمیری و روی جسدت هزاران کیلوگرم خاک می نشید ولی رفتاری گندی که داشتی تاثیرش روی نسل های بعد باقی می ماند.

+ این تنفر از دنیا دارد در من جوانه می زند. نمی دانم چرا.

++ دچار تناقض شدم، افکار مثبت و منفی به ذهنم حمله ور می شوند.

person Sofia
chat
•••

بنا به دلایل زیاد

دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، 22:1

خاکستری عزیزم، ای کاش که من یه پرستوی آزاد بودم. کوچ می کردم از این گنبد به اون گنبد. رها بودم توی آسمون و عمر کوتاه ولی لذت بخشی داشتم. شاید برایت سوال باشد که روزهای من چگونه می گذرد. نمی دونم چرا این روزها از همه چیز متنفر هستم. وقتی که وارد دانشگاه می شوم اول نگهبان می گوید که نمی توانی ادامه راه با ماشین بابات بروی و پیاده شو، اول با خودم میگم "ازت متنفرم" بعد که سریع از نگهبان دوم رد میشم بهم میگه "خانم کارتت کو؟؟" از اینکه من رو مجبور می کنه کیفم رو بگردم و مقداری از وقتم تلف میشه از اون هم متنفرم. وقتی که وارد محوطه میشوم با تنفر زیاد چادر که به خاطر پدر و مادرم می پوشم رو گلوله کرده و وارد کیفم می کنم تا همکلاسی هایم آن را نبینند، احمقانه است که من هنوز عین یک بچه دبستانی وابسته به والدین هستم و چون اونها من رو حمایت می کنند برای حفظ ظاهر و طرد نشدن مجبورم قوانین سخت گیرانه انها را رعایت کنم. خلاصه که از شر آن خلاص می شوم و دور و بر را نگاه می کنم که کسی من را نبیند و بعد نگران این می شوم که نکند اینجا دوربین باشد که قطعا هست، بزار من را ببینند، برایم مهم نیست. حجاب من زیر چادر یه مانتوی مناسب و بلند است و نیازی به چ اهم ندارم. وارد کلاس می شوم بوی عرق خوابگاهی ها که دیر به حمام می روند یا لباس های خود را دیر میشورند و ادکلن بچه پولدار های لوس و مرفه گوشی آیفون دار هم حالم را بهم می‌زنند، برخی روزها ماسک میزدم ولی به خاطر ازدحام جمعیت توی کلاس اکسیژن کم میارم و سرم گیج می رود، چه با ماسک و چه بدون ماسک با این حال فعلا ماسک نمیزنم. فهمیدم که توی این کلاس جو رقابتی است و به خاطر نمره حاضرند از روی هم بالا بروند‌. بعضی ها مثل اهم اسب درس می خوانند و رقابت را سنگین تر می کنند. گاهی خوب رفتار می کنند و گاهی هم ایگنور می کنند، از همه آنها متنفرم. از اساتید هم متنفرم. از تظاهر کردن و پنهان کاری های احمقانه متنفرم. از تو هم متنفرم که هنوز آن قدر احمق و بچه هستم که تنها شنونده ام یک شخصیت خیالی است. "خود را امروز بیشتر دوست داشته باش:" نمی توانم فعلا نمی توانم چیزی را دوست داشته باشم، دیدم تار هست و همه را سوژه تنفر می بینم.

person Sofia
chat
•••

اگر میشد به این دنیا پایان داد

دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳، 14:16

دفعه قبل که پست منفی گذاشتم یکی من رو به آرامش دعوت کرد.

خاکستری عزیزم، ای کاش دنیا یک دکمه ریست یا خاموش شدن داشت تا بتونم از وضعیت هایی ناخوشایند فرار کنم. متنفرم از اینکه هر روز را باید طوری سپری کنم که دوست ندارم. اما هر بار که با این طرز فکر از خواب بیدار می شوم و پی زندگی می روم برایم اتفاقات خوبی نمی افتد. امروز با این دیدگاه که دنیا مسخره است به دانشگاه رفتم، موقع برگشتم نمی دونستم که تحقیقی که نوشته بودم و ۶ ساعت برایش وقت گذاشته بودم را به کی بدهم چون استاد حضور نداشت. یکی از بچه ها رو دیدم و بهم گفت که از زیر در ردش کنم و منم همین کار رو سریع انجام دادم. برگشتم خونه و یکی دیگه بهم پیام داد که تحقیق رو می‌بایست به کسی بدهیم. به نماینده گفتم که به استاد بگه که بعضی ها زیر در گذاشتند، خیلی احمقانه است و به غرورم بر می خورد که پیوی نماینده برم و چیزی بهش بگم. خلاصه که اون هم با یک جواب که نشان می داد چیزی جز یک بچه پولدار لوس نیست کار را جمع کرد. فهمیدم که نمی خواهد هر مطالبه دانشجویی رو به اساتید مخابره کند تا چهره خوبی از خودش حفظ کند. برایم مهم نیست. امیدوارم که استاد وقتی در را باز کرد و روی تحقیق بی ارزش من پا گذاشت این رو به عنوان یک بی احترامی تلقی نکند و اگر نمره ای اضافه نمی کند حداقل کم نکند. هر چه روی نمره ام حساس تر می شوم اوضاع بدتر می شود. همین دیشب داشتم به این فکر می کردم که بهتر از این ترم معدلم بالای ۱۵ شود تا در علوم پایه بتوانم استریت شوم و حالا ببین...

نمی توانم بیش از این حرص و جوش بزنم. دیگر چیزی برایم مهم نیست، ارتباطات انسانی رو دوست ندارم و آنها حساسیت دارم. من همون بچه ساکت گوشه گیر کلاسم که نمی توانم با هیچ کسی ارتباط درست داشته باشم و از همه تنفر دارم. وقتی با کسی دوست می شوم طولی نمی کشد که فرد دیگری با من دوست می شود و او با دوست اولم دوست می شود و هر دو من را رها می کنند. خنده دار است نه؟ این موضوع از پیش دبستانی تا الان هنوز در جریان است!!

اگر این دنیا دکمه پایان دادن داشت زودتر از اینها آن را می فشردم، خسته شدم از وانمود کردن، از ادمهاش و برای هیچ ادامه دادن. ارزش ندارد که به خاطر دیگران این حرفها را بزنم ولی این ها دلایلی هستند که با گذشت زمان جمع شدند و به این صورت نمود پیدا کرده اند.

person Sofia
chat
•••

پدر و مادر ایرانی

شنبه ۱ دی ۱۴۰۳، 13:25

هدف شما از تولید مثل چیه؟؟ اینکه یه بچه وارد این دنیا کنید و اون دقیقا طبق خواسته های توی ذهنتون باشه؟ اون آرزوهای شما رو برآورده کنه و انتظارت شما رو مو به مو اجرا کنه؟ خب، اگر چنین چیزی رو می خواید باید بگم که براتون متاسفم و باید یه ربات بخرید. اگر قرار باشه هر روز بهش بگی "من که دارم برات زحمت می کشم، من که اینقدر خرج تو کردم، من که اینقدر پای تو سختی کشیدم و ..." بهتره که همون اول اصلا به بدنیا نمی اوردیش! چرا بدنیا اوردیش که هم خودت اینقدر سختی بکشی و هم اون زندگی رو بکنه که خودش نمی خواد؟؟ چرا ؟؟ اصلا بهش فکر کردی که وقتی خودت می دونی که این دنیا اینقدر مسخره و پر از درده چرا یکی دیگه رو هم بهش اضافه می کنی تا اون هم سختی بکشه؟؟ چرا؟؟ هر کار که فکر می کنید کرده ام ولی هیچ وقت هیچ وقت اون فرزند صالحی که توی ذهن شما هست نخواهم شد و نمی توانم باشم، چون هر روز خدا یه دلیل برای ریشه دار کردن اون احساس مسخره ناکافی بودن توی دلم می اورید. من ناکافی هستم، از اول نمراتم بی نقص بود، پزشکی قبول شدم ولی بازم از دید شما نقص دارم و بدرد نخورم. همیشه با خودم فکر می کنم که چرا پدر و مادرم من رو بدنیا اوردن، زندگی ای که می کنم رو اصلا نمی فهمم، فقط یادگرفتم درس بخونم و راهی رو پیش گرفتم که باید تا آخرش فقط درس بخونم و اینطور که داره پیش میره قرار نیست پزشک شدن در نهایت به شاد بودن ختم بشه. وقتی که بهش فکر می کنم راه دیگه ای هم نداشتم، هر شغل دیگه ای هم انتخاب می کردم تهش همین میشد. همه شغل‌ها مثل همن همه مسیر ها به یه چیز ختم میشن. همش بیهوده و احمقانه است. هی از خواب بیدار شدن، پر کردن شکم و بعد درس خوندن یا کار کردن و دوباره خوابیدن و تکرار کردن همین مزخرفات احمقانه است. شاید بگی دارم کفر میگم، خب بگم؟؟ که چه می شود؟ این حرف ها را کجا بزنم؟ جای دیگر ندارم که بگم. شاید بگی از بس که فیلم های فانتزی و تخیلی دیده ای انتظار داری مثل افسانه های زندگی کنی؟ خودم می دانم که نمی شود مثل پریان توی این برهوت زندگی کرد ولی حداقل که می توانم مقایسه ای کنم بین زندگی که اصلا نمی دانم چیست و برای چیست و زندگی ای که می توانم تصور کنم اگر وجود داشت چه میشد.

گفتند شادی را از راه تلاش کردن و پول در آوردن می توانی بدست بیاوری. زندگی ای که شادی را گران می پندارد و رسیدن به آن سخت، شادی های دیگر مثل شادی در اثر خندیدن، رقصیدن و دوست داشتن را ارزان و دیوانگی خطاب می کند. از آدم هایی که ادای شاد بودن می کنند نیز متنفرم، از دورو بودنشان متنفرم و از شرکت در مراسم هایشان هم نفرت دارم. این همه نفرت در قلب من به درخت انزوا مبدل می شود. بزارید تنها باشم تا کمتر رویتان را ببینم.

person Sofia
chat
•••