پدر و مادر ایرانی
هدف شما از تولید مثل چیه؟؟ اینکه یه بچه وارد این دنیا کنید و اون دقیقا طبق خواسته های توی ذهنتون باشه؟ اون آرزوهای شما رو برآورده کنه و انتظارت شما رو مو به مو اجرا کنه؟ خب، اگر چنین چیزی رو می خواید باید بگم که براتون متاسفم و باید یه ربات بخرید. اگر قرار باشه هر روز بهش بگی "من که دارم برات زحمت می کشم، من که اینقدر خرج تو کردم، من که اینقدر پای تو سختی کشیدم و ..." بهتره که همون اول اصلا به بدنیا نمی اوردیش! چرا بدنیا اوردیش که هم خودت اینقدر سختی بکشی و هم اون زندگی رو بکنه که خودش نمی خواد؟؟ چرا ؟؟ اصلا بهش فکر کردی که وقتی خودت می دونی که این دنیا اینقدر مسخره و پر از درده چرا یکی دیگه رو هم بهش اضافه می کنی تا اون هم سختی بکشه؟؟ چرا؟؟ هر کار که فکر می کنید کرده ام ولی هیچ وقت هیچ وقت اون فرزند صالحی که توی ذهن شما هست نخواهم شد و نمی توانم باشم، چون هر روز خدا یه دلیل برای ریشه دار کردن اون احساس مسخره ناکافی بودن توی دلم می اورید. من ناکافی هستم، از اول نمراتم بی نقص بود، پزشکی قبول شدم ولی بازم از دید شما نقص دارم و بدرد نخورم. همیشه با خودم فکر می کنم که چرا پدر و مادرم من رو بدنیا اوردن، زندگی ای که می کنم رو اصلا نمی فهمم، فقط یادگرفتم درس بخونم و راهی رو پیش گرفتم که باید تا آخرش فقط درس بخونم و اینطور که داره پیش میره قرار نیست پزشک شدن در نهایت به شاد بودن ختم بشه. وقتی که بهش فکر می کنم راه دیگه ای هم نداشتم، هر شغل دیگه ای هم انتخاب می کردم تهش همین میشد. همه شغلها مثل همن همه مسیر ها به یه چیز ختم میشن. همش بیهوده و احمقانه است. هی از خواب بیدار شدن، پر کردن شکم و بعد درس خوندن یا کار کردن و دوباره خوابیدن و تکرار کردن همین مزخرفات احمقانه است. شاید بگی دارم کفر میگم، خب بگم؟؟ که چه می شود؟ این حرف ها را کجا بزنم؟ جای دیگر ندارم که بگم. شاید بگی از بس که فیلم های فانتزی و تخیلی دیده ای انتظار داری مثل افسانه های زندگی کنی؟ خودم می دانم که نمی شود مثل پریان توی این برهوت زندگی کرد ولی حداقل که می توانم مقایسه ای کنم بین زندگی که اصلا نمی دانم چیست و برای چیست و زندگی ای که می توانم تصور کنم اگر وجود داشت چه میشد.
گفتند شادی را از راه تلاش کردن و پول در آوردن می توانی بدست بیاوری. زندگی ای که شادی را گران می پندارد و رسیدن به آن سخت، شادی های دیگر مثل شادی در اثر خندیدن، رقصیدن و دوست داشتن را ارزان و دیوانگی خطاب می کند. از آدم هایی که ادای شاد بودن می کنند نیز متنفرم، از دورو بودنشان متنفرم و از شرکت در مراسم هایشان هم نفرت دارم. این همه نفرت در قلب من به درخت انزوا مبدل می شود. بزارید تنها باشم تا کمتر رویتان را ببینم.