
خاکستری عزیزم، وقتی که داشتم نامه نوشتن ران برای هری رو توی یه اپیزود فایل صوتی کتاب هری پاتر گوش می کردم به این فکر کردم که چقدر نامه نوشتن قشنگه و متاسفانه ما دیگه نامه نمی نویسیم و پیام های کوتاه و خلاصه بهم میدیم، تازه اگر با کسی ارتباط سالمی داشته باشیم که خیلی بعیده. وقتی زیادی توی خونه بمونی افکار توی ذهنت بلندتر میشن و فریاد می کشن، امسال به مشهد رفتیم اگرچه من برای مسافرت راه دور زیادی اولش reluctant بودم چون جدا شدن از روتین هایی که بهشون عادت کرده بودم برام سخت بود. بالاخره دل کندم، گوشیم رو توی سطل زباله گوشه اتاق پنهان کردم و یه هفته از اتاقم خداحافظی کردم. من ماجراجویی دوست دارم ولی فقط وقتی که مطابق با میلم باشه یعنی جاهایی برم و کارهایی انجام بدم که برام لذت بخش باشه. متاسفانه از 7 روزی که مسافرت بودیم 4 روزش رو مریض بودیم. پنجشنبه مریض شدم و تب کردم از اون روز به بعد حتی با وجود اینکه تب و سرگیجه ام تمام شد ولی مشکلات تنفسی سرماخوردگی طور ادامه داشت و مزه غذاها رو احساس نمی کردم و از این گذشته دیگه کاری نمی تونستیم انجام بدیم چون اعضای خانواده دونه دونه مریض می شدند. با خودم میگم شاید یکی ما رو نفرینی چیزی کرده که بهش گرفتار شدیمو تصور کن کل تابستان سالم باشی ولی وقتی که کلی هزینه می کنی و هزار کلیومتر میزاری میری اون دور دورها یهو تب می کنی و نمی تونی از جات پاشی حالا تو خوب شدی ولی باید برای بقیه پرستاری کنی. خونه بنده خدایی که بهمون خونه داده بود رو تمیز کردم. تاحالا اینقدر خونه یکی رو تمیز نکرده بودم حتی خونه خودم. می دونی من ادم خیلی مسئولیت پذیری هستم و می خواهم محبت یکی رو جبران کنم. حالا این مسافرت اونقدرا هم بی ثمر نبود حداقل دو تا سلوار و یه مانتو و کفش های مورد نظرم رو خریدم. خیلی کیوتن دلم نمیاد بپوشمشون ههه. فروشنده های اونجا چقدر عجیب بودن، به زور می خوان لباس رو تنت کنند یا مثلا جنس رو بهت بفروشن. شاید هم مقصر نیستند رکود اقتصادی و اجاره مغازه و این داستان ها مجبورشون می کنه تا اینطور رفتار کنند. حالا به روتین قبلی خودم برگشتم و به طرز عجیبی به دستبند بافتن و فیلم دیدن مشتاق شدم با اینکه حدود 20 روز دیگه امتحان دارم. خنده داره، وقتی که وقتت داره تموم میشه تازه به خود میای! بگذریم می دونم زندگیم با استرس همراهه دیگه هم درس می خونم و هم کنارش کارهایی که دوست دارم رو انجام میدم.
تغییر کردم؟ خب من از تغییر کردن می ترسم نمی دونم چرا... تغییر مثبتی که کردم اینکه افکار منفی ذهنم کمتر شدند البته شاید تاثیر هورمونی باشه چون مدتی تغییرات هورمونی داشتم. امیدوارم الان به حالت عادی برگشته باشند. دیگه نمی دونم چه کاری هیجان و دوپامین مغزم رو زیاد می کنه و اونطوری شاد بشم که توی بچگیم شاد میشدم.
گاهی اوقات اینقدر توی افکارم غرق می شدم که دیگه نمی دونستم کجام، خونه ام یا مشهد...

خاکستری عزیزم، به اواسط ژولای رسیدیم. دقیقا وقتی که من قبلا این موقع ها دیگه کنکورم تموم شده بود و منتطر بودم تا تابستانم رو شروع کنم. طبیعی نیست که با شنیدن "ژولای" به یاد کنکور بیفتم؟! خب بگذریم... فکر می کردم با تموم شدن کنکور همه استرس ها تموم میشه که بدتر شد. بچه های کلاس خیلی درس می خونن و من از عقب افتادن متنفرم. این تابستان حتی نتونستم با خیال راحت نفس بکشم چون تصور اینکه الان فلانی داره میخونه آزارم میده. امتحانات قراره از ۲۶ مرداد شروع بشه و من می خواهم از دو هفته قبلش شروع کنم. لعنت به این جنگ، الان میبایست تازه تموم شده باشن! رقابت توی این دانشگاه زیاده، بدون تعارف میگم اصلا تصور نمی کردم حتی کسی برای مسابقه پوستر سازی شرکت کنه! بله برخلاف تصورم خیلی ها شرکت کردن و منی که یه پوستر دو-روزه ساخته بودم و تصور می کردم نفر اولم حتی نفر سوم هم نشدم. دلم شکست خیلی... تصمیم داشتم با پول جایزه رمان انگلیسی babel رو بخرم ولی حالا فکر نمی کردم دیگه بتونم بخرم نمیزارن اینقدر پول خرج کنم. نمی دونم شاید هم تونستم... احتمالش ضعیفه. امیدوارم اونهایی که برنده شدن به خوبی از پول جایزه استفاده کنند و اگر لایقش نبودم و اونها لایق بودند امیدوارم ازش لذت کافی یا استفاده مناسب ببرن. نفر اول ۶۰۰ هزار تومن و نفر سوم ۳۰۰ هزار تومن می برد، نفر دوم رو یادم نمیاد احتمالا یه چیز همین وسطا... خب مهم نیست، فقط یه کتاب بود هههه...
گوش دادن به وویس های کتاب صوتی هری و همزمان دستبند بافتن شده فانتزی جدیدم. میرم توی اتاقم و سااااعتها به وویس گوش میدم و دستبند می بافم، خیلی حس خوبیه. برای مدتی از دنیا جدا میشم و توی یه دنیای تخیلی زندگی می کنم. دستبند بافتن فقط برای سرگرم کردن دستهامه، چون مغزم خیلی بیش فعاله اگر فقط به ویس گوش بدم براش کسل کننده میشه. پس با دستبند بافتن سرگرمش می کنم و توی تخیلاتم سیر می کنم. دیگه نمی دونم توی چنل راجع به چی فعالیت کنم شاید پاکش کردم. ممبر ها هم بهم ناشناس نمیدن انگار دارم برای روح ها پیام میزارم. خاصیت چنل دیلی رو درک نمی کنم، شاید برای اینکه کمتر احساس تنهایی کنم. راستی برای مشکل پریود نشدن هم دکتر رفتم و یه قرص داد که باید تا ده روز مصرف کنم. گفت مشکلت نداشتن هورمون پروژسترون هست که کاملا منقطیه، وقتی تخمک آزاد نشه=جسم زرد تشکیل نمیشه=پروژسترون ترشح نمیشه هاها اطلاعات دبیرستان چون هنوز توی دانشگاه به هورمون ها نرسیدیم. خب فکر می کنم یکم افکار منفی کمتر شدن، یعنی... قبلا زیاد افکار منفی داشتم و الان خیلی کمتر شدن. هنوز اون خلا درونی رو حس می کنم ولی خب انگار ذهنم دیگه بهش فکر نمی کنه، به طور فیزیکی همه چیز سر جاشه فقط هورمون هایی که من رو وادار می کردن تا بهشون فکر کنم ضعیف شدند.
احتمالا فردا بریم مسافرت و برای یه هفته نباشم. متاسفانه به آدمی تبدیل شدم که هم می خواد بره بیرون و هم می خواد خونه بمونه، به زور خودم رو راضی کردم که باید برم مسافرت ولی ته دلم میگه نه به همون روتین قبلی بچسب ! بابا یه تغییر موقت به جای بر نمی خوره!! خب... موقت، یه هفته بعد مامان انتطار داره بلافاصله درس خوندن رو شروع کنم، خودم هم همین رو می خوام ولی توی دلم هنوز از تابستان راضی نیستم. اون تفریح، اون شادی و احساس آزادی و راحتی رو هنوز بدست نیوردم. طبیعیه، چون امتحان دارم. هنوز ذهنم در بنده، می دونی؟ در بند چیزهای احمقانه مثل نمره و استرس و...
+ برام آرزو شادی کن، لطفا کاری کن بهم خوش بگذره و من به خوبی و سلامتی به روتین احمقانه خودم برگردم.

Dear Grey, blogfa's server is still broken even after the internet has scarcely gone to normal. I'm afraid I loose this weblog and all the memories within. Well, let's not worry about this now. Yes yes I'm still obsessed with harry potter franchise and reading six of crows. I enjoy locking myself up in my room, listen to harry potter audio books and knot friendship bracelets. Now the story has reached the prisoner of Azkaban I assum things are gonna be more interesting, and I'm cracking more of the puzzles and questions in my head. Reading the book (actually listening to them being read) illuminates the correct path of the story. Now I realize why j.k Rowling is so praised, she deserved it. The story is well written and it never gets boring and each book is as good as the rest, they never decay as the story goes on. She has put her soul into seven book and through them she lives forever! Immortal, isn't she? Even lockwood and co had a bit of decaying in the third book. Still that doesn't stop me from reading it. I finally found something in my life that I can enjoy. "Books", yeah that is the new love of my life. The give the reason to live, to continue and have something to cling on when I'm sad and helpless. I dive deep into the world of fantasy and forget who I am and what I do as long as I'm reading and livin into the fantasies. I hate to live in fantasies and lie to myself but you know... now I think I desperately need it.
Last night was a tough one. I woke up in the middle of the night then I couldn't fall back to sleep. Thoughts were eating my brain and making my heart race. Thoughts about everything, past, future, present. I worry about everything. Mom is forcing me to think about marriage. I can't catch up with the life's pace and i hate it. Oh, i wish it could stop i had time to realize where i am and what to plan. I felt weak and to suffer more than this. All i wanted was... freedom, a life without worries. Well, i know it can never happen. Wanting a life without worries is like eatjng salt that doesn't tastes salty. For a moment I thought about death seriously, thinking about giving up so quickly. Not even trying to fight anymore, I found myself too tired to keep struggling. Giving up as a loser... fist clutching and hand shaking... I really thought about what I want in life: "to keep reading my books I suppose." Then I thought "yeah, if I die then I'll never read those books and never explore new worlds. So I must keep going, I know it's hard but... I have to" then tears fall on my nose bridge and my eyes started to look puffy and red. I deep down in my heart wished that life could go easy on me.

خاکستری عزیزم، این روزها اینترنت هنوز درست کار نمی کنه. بلاگفا با اینترنت عادی بالا نمیاد و نمی تونم راحت از تلگرام فیلم دانلود کنم و بالا کلی کانفیگ عوض کنم.
یادت میاد حدودا ۶ ۷ سال پیش وقتی کلاس هفتم بودم صبا برام دو تا دستبند دوستی بافت؟ حتی طرحشون رو هم یادم مونده. این روزها که خودم با دستبند بافی ابسسد شدم می تونم بفهمم بافتن هر کدوم چقدر زحمت داره و اگر دوستی به دوستش دستبند دوستی هدیه داد این یعنی واقعااااا دوستش داره. با اینکه میدونم صبا هیچ وقت قلبا دوستم نداشت گاهی حسادت ها ریز می کرد و تیکه های ریز و درشت می انداختن. یه بار به خاطر یه موضوع کوچیک بهم حسادت کرد ولی خب اینکه بهم دستبند دوستی هدیه داد الان می فمم که این کارش چقدر ارزشمنده. م دونی من تا حالا دوست خوبی نداشتم. تقریبا هیچ وقت، ولی گاهی توی مسیرم ادم های خوبی پیدا شدن و کمی دوستی رو بهم نشون دادن. البته موقت و زودگذر... طولی نکشید که اونها هم فراموشم کردن و برای همیشه از زندگیم رفتن. حتی صبا هم ممکنه به خاطر اینکه پشق های زبانش رو براش حل می کردم و وقت و بی وقت زنگ می زد و از می پرسید برای جبران این کار رو کرده باشه... بگذریم، مهم اینکه الان دارم دستبند می بافم، به نظرم جالبه ولی جایی رو ندارم اونها رو بپوشم، کجا مثلا دانشگاه؟!
وضعیتم شده مثل تابستانی که هری توی اتاقش منتطر می موند تا از لبه پنجره یه چند با چندتا نامه از طرف دوستهاش برسه. آدمی که فکر می کنم دوستمه اصلا توی این مدت یه پیام هم نداده، من هم ندادم. نه به دلیل اینکه ادم سردی باشم بیشتر به خاطر اینکه دیگه دنبال دوستی نیستم. چرا باید التماس دوستی یکی رو کنم؟ یه طرفه همش این من باشم که بهش پیام میدم؟ پی دونم که دوستی من و اون آ ج و س ر فقط و فقط برای وقت گذرونی بود و نباید بیشتر از این فکر کنم. هیچ کسی توی این دوره به وجود داشتن من اشاره ای نکرد، یه پیام هیچی... من می دونم اینها گروه دختران ## ام یو (مخفف دانشگاه) و... رو زدن حتی اون آ ج هم با هر کسی ارتباط پیامکی داره الی من. می دونی چیه؟ اصلا برام مهم نیست. چون مغزم فعلا هری پاتریه اینطور توصیفش می کنم: دراکو وقتی اون سه تا رو با هم می دید حسادت می کرد، از اینکه چطور بقیه بچه ها و خصوصا اون سه تا تونستن اینقدر دوستای خوبی با هم باشند. اون توی آینده اسرار که خواسته ها رو نشون میده خودش رو با اونها دید. جزئی از اونها ولی دراکو هیچ وقت این رو نمی خواست، اون دقیقا اونها رو نمی خواست بلکه آدم های باهوش و بامزه و وفاداری مثل اونها می خواست. همیشه عصبانی به نطر می رسید ولی توی دلش ناراحت بود، گاهی اونها رو از پشت تعقیب می کرد، توی کلاس ردیف پشت سر اونها می نشست و به هماینی زل می زد. خودش خوب می دونست که اونها ازش متنفرن اون هم از اونها متنفر بود، توی راهرو های تاریک و ترسناک تنها قدم میزد و صدای خندیدن بقیه بچه آزارش می داد. از خودش می پرسید "چطور بعصی ها می تونن اینقدر احمق باشن که به چیزهای بی ارزش بخندن؟ شاید هم دارن وانمود به خندیدن می کنن." حسادت و ناراحتیش نیرو محرکه ای شد برای اینکه دائما دنبال انتقام باشه. من هم الان همون دراکو ام، کسی که از چیزی متنفر نیست اما همیشه بی دوست و تنها می مونه، هیچ وقت دوست خوبی نداشته و همیشه به کسایی که دوست های خیلی خوب دارن حسادت می کنه.
Second fear unlocked!
یادت میاد قبلا یه ترسو خیلی بزرگ داشتم از اینکه نکنه سر کلاس گلوم خشک بشه و سرفه های بلند و بی انتها بزنم؟! (اشاره به خاطرات ۴۰۱) خب حالا ترس دومم آنلاک شد! سه باره اتفاق افتاده ولی خوشبختانه توی خونه. تصور کن من دارم کارهای عادی زندگی رو انجام میدم که یهو توی سینه ام خالی میشه، درد داره انگار قلبم داره تندتر میزنه یا شاید هم کند تر... نمی تونم تشخیص بدم. بعد دلدرد میشم، انگار که می خوام بالا بیارم و روده هام دارن روی هم فشرده میشن و بعد... گردنم داغ میشه و در آخر گوش هام، اونقدر داغ که انگار آب جوش به جای خون توی رگهامه. اگر راه برم بدتر میشه برای همین میشینم و با یه لیوان آب قند بعد از چند دقیقه خوب میشم ولی دلدرد تا یه ساعت می مونه. آخرین بار شیش ماه پیش اینطوری شده بودم و دیشب دفعه بعد بود. خب، حالا با خودم میگم این چجور مشکلیه؟ اصلا مشکله یا عادیه؟ نکنه فقط یه آریتمی یا افت فشار موقته؟ به خاطر استرسه؟ جدیه؟ هیچی نمی دونم... تنها چیزی که من رو می ترسونه اینکه نکنه خوب نشم. نکنه توی کلاس یا دانشگاه اتفاق بیفته. نکنه... و هزار ها تا فکر منفی دیگه. بیشتر از هر چیزی افکار منفی آزارم میدن.
+ جنگ تموم شد ولی امتحانات ما هنوز مشخص نشده.
++ اگر شهریور باشن ادامه وقت خودم رو با فایل های صوتی هری پاتر و دستبند بافی خفه کنم. البته همین الان هم دارم اینکار رو می کنم+یکم گایتون خوندن.
هاگوارتز
دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴
23:12 ~ Sofia

خاکستری عزیزم، حرفهای زیادی برای گفتن دارم داشتم. البته این روزها ایده های زیادی برای نوشتن به ذهنم می رسید ولی با کمال تعجب به اینجا دسترسی نداشتم. خیلی عجیبه اینجا برام به سختی بالا میاد!! آخه چرا؟؟؟ خیییییلی دلم برات تنگ شده بود.
بگذریم، حرفهایی که قبلش دلم می خواست بهت بزنم رو فراموش کردم. می دونی کاش اون لحظه که ایده های خوب به ذهنم می رسه یه قابلیت داشتم می تونستم از ذهنم به اینجا منتقلشون کنم.
امتحانات لغو شدن، توی بلاتکلیفی گیر کردم. نه می تونم از تابستان لذت ببرم و نه می تونم زیاد درس بخونم. درس می خونم ولی پیشرفتم اونقدر زیاد نیست، هی توی ذهنم خودم رو بچه ها مقایسه می کنم و غصه می خورم. هی میگم لعنت بهشون، الان که جنگه حتما دارن به الف شدن فکر می کنن، خرخونیشون قطعا از بین نمیره حتی اگر یه موشک بیان وسط خونشون اول کتابهاشون رو نجات میدن. خلاصه که به احتمال زیاد شهریور بزار میشن، از طرفی هم دلم می خواد امتحانات شهریور باشن و هم نمی خوام شهریور باشن، کاش زود تموم میشدن. می دونی ادم وقتی یه کار ناتموم داره نمی تونه با خیال راحت کارهای دیگه انجام بده خصوصا اگر اون کار درس خوندن باشه، برای نمره بالا هدف گذاری می کنی، زود شروع می کنی ولی با سرعت کم و نزدیک امتحان سرعتت زیاد میشه و می فهمی برنامه ریزیت مشکل داشته.
چیزی که بیشتر از همه روی اعصابمه، همینطور که از عنوان پیداست، هری پاتر. اینجانب بعد از ۱۰ سال دوباره هری پاتر رو دیدم. توی دوران بچگیم دوستش داشتم ولی تا الان به کل فراموشش کرده بودم. همه چیز اونجایی شروع شد که هفته پیش(فکر می کنم تحت تاثیر یه رندوم فیلم توی تیک تاک بعد از اینکه اون سه بچه به عنوان بازیگر های جديد سریال معرفی شدن) کنجکاو شدم و از چت جی پی تی پرسیدم اگر هاگوارتز بودم کدوم گروه میشدم، گفت اسلیترین. خلاصه که این رو بیشتر جستجو کردم و فیلم های هری پاتری تیک تاک بیشتر شد تا جایی روی دراکو کراش زدم و این شد که تصمیم گرفتم فیلم ها رو ریواچ کنم. دوباره وقت گذاشتم و وقتی فیلم ها رو دیدم متوجه شدم مهم ترین چیزی که فندوم رو به سمت دراکو می کشه اخلاق و قیافه بازیگرشه نه شخصیتی که داشته چون توی فیلم ها چیزی بیشتر شبیه یه پسر لوس و مغرور نیست. بازیگرش هنوز توی فرنچایز هری پاتر فعاله و این فندوم رو زنده نگه می داره.
بگذریم، تماشا کردن هری پاتر اینبار به عنوان یه بزرگسال خیلی عجیب بود. همه چیز رو ریز به ریز متوجه میشدم، جزئیاتی که بچگیم اصلا نمی فهمیدم چی بودن! بعد با خودم گفتم بعید نبود که دختره ب ا توی کلاس دهم اینقدر دیوونه هری پاتر بود. واقعا حق داشت، اصلا چطور می تونه چنین دنیای قشنگی از مغز یکی بیاد بیرون؟! هاگوارتز، شخصیت هاش، چیزهای عجیبه غریب جادویی، استاد ها، درسهایی که می خوندن، دوستهایی که داشتن خلاصه همه چیز همه چیز! این روزها اییینقدر آبسسد این دنیا شدم که دارم کتاب صوتیش رو گوش میدم تا جزئیات دیگه رو هم از دست ندم.
من خیال بافی دوست دارم؟ نه، من به خودم قکل دادم که دیگه خیال بافی نکنم چون بعد از ۱۸ سالگی به این نتیجه رسیدم که خیال بافی فقط دروغ گفتن به خودمه. فکر کردن و تصکر کردن خودت توی موقعیت هایی که قرار نیست هیییییچ کقت تمربه کنی و چیزهایی که قرار نیست بدست بیاری مثل بستن یه هویچ به چون برای فریب دادن یه الاغه. اونقدر کثیفه که دروغ گفتن های این شکلی به خودت برای فرار از واقعیت دنیا قلبت رو سیاه می کنه. پس من دیگه خیال بافی نکردم، دیگه با واقعیت های دنیا کنار آمدم. با دیدن فیلم و سریال های جادویی و موقعیت های قشنگ دیگه خودم رو توش تصور نمی کنم، دیگه حتی تصور نمی کنم که بتونم یه لحظه حتی نزدیک بهشون رو تجربه کنم. چون من دیگه بچه نیستم، منِ ۱۲ ساله خیال های زیادی می کرد به این امید که یه روز اونها تجربه کنه ولی منِ ۲۲ ساله می دونه که اونها هیچ وقت قرار نیست اتفاق بیفتن و دیگه خودش رو گول نمی زنه. این روزها با دیدن دوباره هری پاتر بعد از ده سال دوباره دنیای جادویی رو پیدا کردم، نه دیگه خیال بافی نمی کنم چون قرار نیست به مدرسه جادویی برم و دوستهای خوبی مثل هرماینی داشته باشم. قرار نیست یه شنل مشکی، پیراهن سفید با کراوات سبز و خاکستری بپوشم، در حالی که موهای قهوه ای کوتاه موج دار دارم و با گیره های مشکل سیاه چتری هام رو مرتب کردم. همگروهی دراکو هستم ولی مثل اون یه ترسو مغرور نیستم و بیشتر دلم می خواد دستیار پروفسور اسنیپ باشم. این ناامیدم می کنه، از اینکه دنیای خیال چقدر قشنگ تر از واقعیته ولی هیچ وقت قرار نیست وجود داشته باشه. با این حال توی این شرایط فکر کردن به دنیای هاگوارتز برای مدت کوتاهی ذهنم رو مشغول کرد. دروغی که درگیر کردن خودم توی این دنیای خیالی باعث شد کمتر به جنگ و امتحانات فکر کنم.
بالاخره تابستون باید یه جوری بگذره، حداقل با اوثینک کمتر بهتر!
بازم برات می نویسم، به قول همه این روزها توی تاریخ ثبت میشه. پس برام مهمه که بعدا یادم بیاد چجوری از اینها گذر کردم. دلم می خواد یکی از اون ستاره ها سر از اتاق من دربیاره که وقتی چشام رو باز کردم خودم رو توی خوابگاه هاگوارتز ببینم :)
+ این روزها دستم درد گرفت از بس کانفیگ عوض کردم.
++ کتاب بیوشیمی محمدی چقدر خوبه، کاش اول این رو تموم کرده بودم.
+++ توی دنیای موازی من هرماینی میشدم که عاشق دراکو بود ولی دلش می خواست بهش کمک کنه و اون رو از دست خانواده شرورش نجات بده.