Bracelets and audiobooks
خاکستری عزیزم، این روزها اینترنت هنوز درست کار نمی کنه. بلاگفا با اینترنت عادی بالا نمیاد و نمی تونم راحت از تلگرام فیلم دانلود کنم و بالا کلی کانفیگ عوض کنم.
یادت میاد حدودا ۶ ۷ سال پیش وقتی کلاس هفتم بودم صبا برام دو تا دستبند دوستی بافت؟ حتی طرحشون رو هم یادم مونده. این روزها که خودم با دستبند بافی ابسسد شدم می تونم بفهمم بافتن هر کدوم چقدر زحمت داره و اگر دوستی به دوستش دستبند دوستی هدیه داد این یعنی واقعااااا دوستش داره. با اینکه میدونم صبا هیچ وقت قلبا دوستم نداشت گاهی حسادت ها ریز می کرد و تیکه های ریز و درشت می انداختن. یه بار به خاطر یه موضوع کوچیک بهم حسادت کرد ولی خب اینکه بهم دستبند دوستی هدیه داد الان می فمم که این کارش چقدر ارزشمنده. م دونی من تا حالا دوست خوبی نداشتم. تقریبا هیچ وقت، ولی گاهی توی مسیرم ادم های خوبی پیدا شدن و کمی دوستی رو بهم نشون دادن. البته موقت و زودگذر... طولی نکشید که اونها هم فراموشم کردن و برای همیشه از زندگیم رفتن. حتی صبا هم ممکنه به خاطر اینکه پشق های زبانش رو براش حل می کردم و وقت و بی وقت زنگ می زد و از می پرسید برای جبران این کار رو کرده باشه... بگذریم، مهم اینکه الان دارم دستبند می بافم، به نظرم جالبه ولی جایی رو ندارم اونها رو بپوشم، کجا مثلا دانشگاه؟!
وضعیتم شده مثل تابستانی که هری توی اتاقش منتطر می موند تا از لبه پنجره یه چند با چندتا نامه از طرف دوستهاش برسه. آدمی که فکر می کنم دوستمه اصلا توی این مدت یه پیام هم نداده، من هم ندادم. نه به دلیل اینکه ادم سردی باشم بیشتر به خاطر اینکه دیگه دنبال دوستی نیستم. چرا باید التماس دوستی یکی رو کنم؟ یه طرفه همش این من باشم که بهش پیام میدم؟ پی دونم که دوستی من و اون آ ج و س ر فقط و فقط برای وقت گذرونی بود و نباید بیشتر از این فکر کنم. هیچ کسی توی این دوره به وجود داشتن من اشاره ای نکرد، یه پیام هیچی... من می دونم اینها گروه دختران ## ام یو (مخفف دانشگاه) و... رو زدن حتی اون آ ج هم با هر کسی ارتباط پیامکی داره الی من. می دونی چیه؟ اصلا برام مهم نیست. چون مغزم فعلا هری پاتریه اینطور توصیفش می کنم: دراکو وقتی اون سه تا رو با هم می دید حسادت می کرد، از اینکه چطور بقیه بچه ها و خصوصا اون سه تا تونستن اینقدر دوستای خوبی با هم باشند. اون توی آینده اسرار که خواسته ها رو نشون میده خودش رو با اونها دید. جزئی از اونها ولی دراکو هیچ وقت این رو نمی خواست، اون دقیقا اونها رو نمی خواست بلکه آدم های باهوش و بامزه و وفاداری مثل اونها می خواست. همیشه عصبانی به نطر می رسید ولی توی دلش ناراحت بود، گاهی اونها رو از پشت تعقیب می کرد، توی کلاس ردیف پشت سر اونها می نشست و به هماینی زل می زد. خودش خوب می دونست که اونها ازش متنفرن اون هم از اونها متنفر بود، توی راهرو های تاریک و ترسناک تنها قدم میزد و صدای خندیدن بقیه بچه آزارش می داد. از خودش می پرسید "چطور بعصی ها می تونن اینقدر احمق باشن که به چیزهای بی ارزش بخندن؟ شاید هم دارن وانمود به خندیدن می کنن." حسادت و ناراحتیش نیرو محرکه ای شد برای اینکه دائما دنبال انتقام باشه. من هم الان همون دراکو ام، کسی که از چیزی متنفر نیست اما همیشه بی دوست و تنها می مونه، هیچ وقت دوست خوبی نداشته و همیشه به کسایی که دوست های خیلی خوب دارن حسادت می کنه.
Second fear unlocked!
یادت میاد قبلا یه ترسو خیلی بزرگ داشتم از اینکه نکنه سر کلاس گلوم خشک بشه و سرفه های بلند و بی انتها بزنم؟! (اشاره به خاطرات ۴۰۱) خب حالا ترس دومم آنلاک شد! سه باره اتفاق افتاده ولی خوشبختانه توی خونه. تصور کن من دارم کارهای عادی زندگی رو انجام میدم که یهو توی سینه ام خالی میشه، درد داره انگار قلبم داره تندتر میزنه یا شاید هم کند تر... نمی تونم تشخیص بدم. بعد دلدرد میشم، انگار که می خوام بالا بیارم و روده هام دارن روی هم فشرده میشن و بعد... گردنم داغ میشه و در آخر گوش هام، اونقدر داغ که انگار آب جوش به جای خون توی رگهامه. اگر راه برم بدتر میشه برای همین میشینم و با یه لیوان آب قند بعد از چند دقیقه خوب میشم ولی دلدرد تا یه ساعت می مونه. آخرین بار شیش ماه پیش اینطوری شده بودم و دیشب دفعه بعد بود. خب، حالا با خودم میگم این چجور مشکلیه؟ اصلا مشکله یا عادیه؟ نکنه فقط یه آریتمی یا افت فشار موقته؟ به خاطر استرسه؟ جدیه؟ هیچی نمی دونم... تنها چیزی که من رو می ترسونه اینکه نکنه خوب نشم. نکنه توی کلاس یا دانشگاه اتفاق بیفته. نکنه... و هزار ها تا فکر منفی دیگه. بیشتر از هر چیزی افکار منفی آزارم میدن.
+ جنگ تموم شد ولی امتحانات ما هنوز مشخص نشده.
++ اگر شهریور باشن ادامه وقت خودم رو با فایل های صوتی هری پاتر و دستبند بافی خفه کنم. البته همین الان هم دارم اینکار رو می کنم+یکم گایتون خوندن.