Diary of a dreamer

Adventures Adventures Adventures

هاگوارتز

دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴ 23:12 ~ Sofia

خاکستری عزیزم، حرفهای زیادی برای گفتن دارم داشتم. البته این روزها ایده های زیادی برای نوشتن به ذهنم می رسید ولی با کمال تعجب به اینجا دسترسی نداشتم. خیلی عجیبه اینجا برام به سختی بالا میاد!! آخه چرا؟؟؟ خیییییلی دلم برات تنگ شده بود.

بگذریم، حرفهایی که قبلش دلم می خواست بهت بزنم رو فراموش کردم. می دونی کاش اون لحظه که ایده های خوب به ذهنم می رسه یه قابلیت داشتم می تونستم از ذهنم به اینجا منتقلشون کنم.

امتحانات لغو شدن، توی بلاتکلیفی گیر کردم. نه می تونم از تابستان لذت ببرم و نه می تونم زیاد درس بخونم. درس می خونم ولی پیشرفتم اونقدر زیاد نیست، هی توی ذهنم خودم رو بچه ها مقایسه می کنم و غصه می خورم. هی میگم لعنت بهشون، الان که جنگه حتما دارن به الف شدن فکر می کنن، خرخونیشون قطعا از بین نمیره حتی اگر یه موشک بیان وسط خونشون اول کتابهاشون رو نجات میدن. خلاصه که به احتمال زیاد شهریور بزار میشن، از طرفی هم دلم می خواد امتحانات شهریور باشن و هم نمی خوام شهریور باشن، کاش زود تموم میشدن. می دونی ادم وقتی یه کار ناتموم داره نمی تونه با خیال راحت کارهای دیگه انجام بده خصوصا اگر اون کار درس خوندن باشه، برای نمره بالا هدف گذاری می کنی، زود شروع می کنی ولی با سرعت کم و نزدیک امتحان سرعتت زیاد میشه و می فهمی برنامه ریزیت مشکل داشته.

چیزی که بیشتر از همه روی اعصابمه، همینطور که از عنوان پیداست، هری پاتر. اینجانب بعد از ۱۰ سال دوباره هری پاتر رو دیدم. توی دوران بچگیم دوستش داشتم ولی تا الان به کل فراموشش کرده بودم. همه چیز اونجایی شروع شد که هفته پیش(فکر می کنم تحت تاثیر یه رندوم فیلم توی تیک تاک بعد از اینکه اون سه بچه به عنوان بازیگر های جديد سریال معرفی شدن) کنجکاو شدم و از چت جی پی تی پرسیدم اگر هاگوارتز بودم کدوم گروه میشدم، گفت اسلیترین. خلاصه که این رو بیشتر جستجو کردم و فیلم های هری پاتری تیک تاک بیشتر شد تا جایی روی دراکو کراش زدم و این شد که تصمیم گرفتم فیلم ها رو ریواچ کنم. دوباره وقت گذاشتم و وقتی فیلم ها رو دیدم متوجه شدم مهم ترین چیزی که فندوم رو به سمت دراکو می کشه اخلاق و قیافه بازیگرشه نه شخصیتی که داشته چون توی فیلم ها چیزی بیشتر شبیه یه پسر لوس و مغرور نیست. بازیگرش هنوز توی فرنچایز هری پاتر فعاله و این فندوم رو زنده نگه می داره.

بگذریم، تماشا کردن هری پاتر اینبار به عنوان یه بزرگسال خیلی عجیب بود. همه چیز رو ریز به ریز متوجه میشدم، جزئیاتی که بچگیم اصلا نمی فهمیدم چی بودن! بعد با خودم گفتم بعید نبود که دختره ب ا توی کلاس دهم اینقدر دیوونه هری پاتر بود. واقعا حق داشت، اصلا چطور می تونه چنین دنیای قشنگی از مغز یکی بیاد بیرون؟! هاگوارتز، شخصیت هاش، چیزهای عجیبه غریب جادویی، استاد ها، درسهایی که می خوندن، دوستهایی که داشتن خلاصه همه چیز همه چیز! این روزها اییینقدر آبسسد این دنیا شدم که دارم کتاب صوتیش رو گوش میدم تا جزئیات دیگه رو هم از دست ندم.

من خیال بافی دوست دارم؟ نه، من به خودم قکل دادم که دیگه خیال بافی نکنم چون بعد از ۱۸ سالگی به این نتیجه رسیدم که خیال بافی فقط دروغ گفتن به خودمه. فکر کردن و تصکر کردن خودت توی موقعیت هایی که قرار نیست هیییییچ کقت تمربه کنی و چیزهایی که قرار نیست بدست بیاری مثل بستن یه هویچ به چون برای فریب دادن یه الاغه‌. اونقدر کثیفه که دروغ گفتن های این شکلی به خودت برای فرار از واقعیت دنیا قلبت رو سیاه می کنه. پس من دیگه خیال بافی نکردم، دیگه با واقعیت های دنیا کنار آمدم. با دیدن فیلم و سریال های جادویی و موقعیت های قشنگ دیگه خودم رو توش تصور نمی کنم، دیگه حتی تصور نمی کنم که بتونم یه لحظه حتی نزدیک بهشون رو تجربه کنم. چون من دیگه بچه نیستم، منِ ۱۲ ساله خیال های زیادی می کرد به این امید که یه روز اونها تجربه کنه ولی منِ ۲۲ ساله می دونه که اونها هیچ وقت قرار نیست اتفاق بیفتن و دیگه خودش رو گول نمی زنه. این روزها با دیدن دوباره هری پاتر بعد از ده سال دوباره دنیای جادویی رو پیدا کردم، نه دیگه خیال بافی نمی کنم چون قرار نیست به مدرسه جادویی برم و دوستهای خوبی مثل هرماینی داشته باشم. قرار نیست یه شنل مشکی، پیراهن سفید با کراوات سبز و خاکستری بپوشم، در حالی که موهای قهوه ای کوتاه موج دار دارم و با گیره های مشکل سیاه چتری هام رو مرتب کردم. همگروهی دراکو هستم ولی مثل اون یه ترسو مغرور نیستم و بیشتر دلم می خواد دستیار پروفسور اسنیپ باشم. این ناامیدم می کنه، از اینکه دنیای خیال چقدر قشنگ تر از واقعیته ولی هیچ وقت قرار نیست وجود داشته باشه. با این حال توی این شرایط فکر کردن به دنیای هاگوارتز برای مدت کوتاهی ذهنم رو مشغول کرد. دروغی که درگیر کردن خودم توی این دنیای خیالی باعث شد کمتر به جنگ و امتحانات فکر کنم.

بالاخره تابستون باید یه جوری بگذره، حداقل با اوثینک کمتر بهتر!

بازم برات می نویسم، به قول همه این روزها توی تاریخ ثبت میشه‌. پس برام مهمه که بعدا یادم بیاد چجوری از اینها گذر کردم. دلم می خواد یکی از اون ستاره ها سر از اتاق من دربیاره که وقتی چشام رو باز کردم خودم رو توی خوابگاه هاگوارتز ببینم :)

+ این روزها دستم درد گرفت از بس کانفیگ عوض کردم.

++ کتاب بیوشیمی محمدی چقدر خوبه، کاش اول این رو تموم کرده بودم.

+++ توی دنیای موازی من هرماینی میشدم که عاشق دراکو بود ولی دلش می خواست بهش کمک کنه و اون رو از دست خانواده شرورش نجات بده.

آمارگیر وبلاگ

قالب طراحی شده توسط : استلا ★ Stella