خستگی
جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ 18:34 ~ Sofia

نازیلای عزیزم.
نمی دونم چرا ولی این روزا دلم می خواد محو بشم. برم سرزمین نورلند و کلاه پیترپن رو بپوشم. احساس می کنم خیلی خسته ام. دوست دارم از اون بالا یه فرشته کوچیک مهربون منو پرتاب کنه پایین و روی یه عالمه ابر پف پف فرود بیام و از اون بالا روی موهام گرد اکلیلی بپاشه و بخوابم و دیگه بیدار نشم.

می دونم خیلی دوستم داری و حواست بهم هست. برای همینه که دلم می خواد ادامه بدم. من ادامه میدم تا چایی تو خوش حال بشی و بهم افتخار کنی. دوست دارم لبخندت رو ببینم. لطفا بازم هوای من رو داشته باش که خیلی دل تنگ مهربونیهات میشم. بازم دوستت دارم. راستی داشت یادم می رفت که توی بهار سرما خوردم، شاید هم آلرژیه، نمی دونم. فقط دلم می خواد زود خوب بشم. دلم واسه بوی فرنی زعفرانی تنگ میشه :")
- همون شبها خیال می کنه تا خواب بره.
