something is dead inside
باز هم تکرار می کنم. امروز به این نتیجه رسیده ام که چیزی در من مرده است. نسبت به قبل هیچ احساسی ندارم. چرا اینقدر امروز مانند دیروز است؟ چرا این دنیای کوفتی تمام نمی شود؟ هر روزش تکراری است. فردا هم مانند امروز است. چه زود شب و روز می شود. چرا در 21 سالگی کلی تار سفید دارم؟ تارهای سفید را می کَنَم ولی تعجب می کنم که چرا حضور انها مرا ازار می دهد. برای هیچ چیزی ذوق و شوق ندارم. کارهایی که قبلا مرا هیجان زده می کرد حالا بی ارزش اند. کارهای مهم را به تعویق می اندازم و مدام در افکار سمی ام غرق می شوم. به موضوعات بی ارزش که هیچ ربطی به من ندارد زیادی فکر می کنم و حساسیت نشان می دهم. دوستانم را بلاک کرده ام و دلم تنهایی مطلق می خواهد. همه حساب های مجازی ام را پاک کرده ام. من به هیچ جا حتی واقعیت هم تعلق ندارم. قلبم درد می کند. اخیرا خوابی دیدم که خیلی خوب بود. ای کاش باز هم ان را ببینم و تا ابد انجا بمانم. این خزعبلات را می نویسم که اگر روزی حالم دگرگون شد بدانم که چقدر احمق بوده ام.