دویدم
پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳ 14:33 ~ Sofia
خاکستری عزیزم، روز ها خیلی خیلی سریع می گذرند و من بازم نسبت به گذر زمان بی حس هستم. نمی دونم دقیقا چرا وقتی سن ما آدم ها بیشتر می شود گذر زمان را حس نمی کنیم اون وقت روزها سریع جاشون رو به شبها میدن و شبها در سکوت خودش تو رو غرق می کنه. پا میشم، میرم کلاس میام خونه و یکم استراحت می کنم و بعد می خونم، زود شب میشه و بعد روز دیگه. نمی دونم زندگی کردن واقعا همینه؟ یا جور دیگه ای هست؟؟ من که نمی دونم.
بین درخت های دانشگاه یه میدان کوچیک هست که اونجا لباسم رو چک می کنم، گاهی اوقات هم میبینم یه زوج عاشق روی نیمکت اونجا نشستند. فاصله بین دانشگاه و نگهبانی رو پیاده روی می کنم. از آبسردکن یکم آب می خورم و میرم توی کلاس، سعی می کنم ردیف دوم یا سوم بشینم، چشام ضعیف شده و تخته رو از فاصله دور نمیبینم. هر مانتو رو برای یک هفته می پوشم. کیفم رو سمت چپم میزارم و تند تند می نویسم، عضلات دستم خیلی قوی شدند که حتی بعد از نوشتن طولانی درد نمی کنند. کلاس که تموم شد هم خوشحال بر می گردم خونه.
امروز نمی خواستم موقع رفتن جلوی بچه های کلاس آفتابی شم، خیلی سریع رفتم گوشه ایستگاه ایستادم ولی وقتی ماشین آمد از جلوی همشون شروع کردم همزمان با حرکت ماشین دویدن!! می دونم می دونم، خیلی بچگانه بود. کلی توی دلم ناراحت شدم که چرا اینکارو کردم. من خیلی ضایعم، عوض بشو هم نیستم.
