When you're not bold enough, you lose
خاکستری عزیزم، روزها دارن خیلی سریع می گذرند و من بازم گذشت زمان رو احساس نمی کنم. می دونم احمقانه است ولی با اینکه فقط دو هفته از شروع دانشگاه گذشته من احساس می کنم که خیلی گذشته!! بالاخره دو تا ضامن پیدا شد و خیلی خوشحال دم ولی این یه جور مسئولیت سنگین روی دوش من میزاره. مسئولیتی که مجبورم با همه چیزش کنار بیام و هفت سال دیگه به یه "بله گو" تبدیل شم. زندگی که هیچ وقت تصورش رو نمی کردم که اینطور بشه، اینقدر قوانین سخت گیر باشن که من برای هر کاری بترسم که نکنه مدیون ضامن ها شم ولی خب... کسی چی می دونه؟! نه؟ خدا می دونه تا هفت سال دیگه چی پیش میاد. بگذریم فعلا می خوام زندگی کنم و به آینده فکر نکنم. امیدوارم تصمیمی باشه که هیچ وقت ازش پشیمون نشم، البته تا الان فقط عده کمی از تصمیم هام اینطور پیش رفتند و به نگاه کردن به اونها احساس عذاب وجدان می گیرم. امروز کلاس زبان عمومی بود، بچه ها انگلیسی حرف می زدند، من هم خیلی دلم می خواست توی بحث ها شرکت کنم ولی من از اونجایی که همیشه توی دوران دبیرستان وقتی حرف می زدم به خاطر لهجه و تقلید صدایی که داشتم مورد تمسخر بچه ها قرار می گرفتم و بعدا که بالغ تر شدم به این نتیجه رسیدم که لازم نبود اینقدر خودم رو نشون بدم. برای همین امروز حرف زدن و شرکت کردن توی بحث برام سخت بود، نمی خواستم خاطرات قبلی برام تکرار بشه، چه بسا که استاد هم لهجه دار حرف نمیزند و به نظر نمیومد ازم استقبال کنه. دلم می خواست حداقل توی ارائه شرکت کنم ولی از خانم ر خوشم نمیاد برای غرور و سرد بودنش حاضر نشدم بهش بگم که می خوام توی گروهش باشم.