دراز و نشست دشمن همیشگی من
سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳ 16:11 ~ Sofia
خاکستری عزیزم، امروز امتحان تربیت بدنی بود و می بایست در یک دقیقه حدودا 20-40 تا دراز و نشست انجام بدیم. استاد ع به شدت سختگیر هست و لازم می دونه که حتما کامل و درست انجام بدیم تا نمره کامل رو بگیریم.
من وقتی می دیدم که بچه های دیگه داوطلب می شدن و کامل انجام می دادن حرصم می گرفت. هر بار که یکی انجام می داد من بغضم می گرفت و بیشتر از خودم متنفر می شدم. با خودم می گفتم چرا کاری که بقیه به راحتی انجام میدن رو من نمی تونم انجام بدم؟! وقتی تقریبا همه بچه ها انجام دادن و نوبت به من رسید به استاد گفتم که نمی تونم و استاد هم گفت "واقعا؟؟" و سریع خیلی قاطعانه و ترسناک پرسید "خب اسمت چیه؟ کدوم دانشجو بودی؟" من اون لحظه داشتم با خودم تصور می کردم که الانه که یه صفر قشنگ بهم بده یا من رو بندازه. استاد چیزی در مورد نمره نگفت ولی احساس کردم که قراره اتفاق بدی برام بیفته. بعد با تاکید گفت "فلانی بودی نه؟" قلبم وایستاد با یه لحن التماس گونه گفتم "استاد تورو خدا شنا میرم به جاش به خدا کامل میرم." استاد خیلی جدی گفت "نمی خواد!" چند بار هم تکرار کرد. پرسیدم نمره ام کم میشه فکر می کنم گفت اره یا نه، مطمئن نیستم ولی قطعا کم میشه چرا نشه؟! وقتی همه بچه ها اینقدر زحمت کشیدن چرا به من نمره بده؟ وقتی که از دبیرستان همیشه به همین خاطر اذیت شدم. اینکه حقم نیست به خاطر کاری که انجام ندادم نمره بگیرم. خلاصه ناخواسته اشکام سرازیر شد، کاملا ناخواسته! هر کاری کردم نتونستم جلوشون رو بگیرم همینطور بغضم ترکید. مثل بچه کوچیکی که یهو گریه اش می گیره. بچه کوچیکی که ضعیفه و هم هنوز نمی تونه از خودش دفاع کنه و تنها واکنشش گریه است. دیدم همه بچه ها دارن به طرفم می دون. خیلی ضایع شده بودم، خیلی از اینکارم متنفر شده بودم. خیلی از خودم متنفر شده بودم، اصلا اطرافیانم رو نمی شناختم همینجور هر کسی نزدیکم میشد. باهام حرف میزددن چی شده؟ چیکارش کردن؟ چیکارت کرد؟ مگه چی بهت گفت؟ یکی می گفت فلانی بیا بریم اونهم گفت "بزار اینو اروم کنم" این؟ این؟ مگه من نیاز دارم تو ارومم کنی؟؟ گریه من به خاطر یه مسئله روان شناختی هست که دارم باهاش دست و پنجه نرم می کنم و اون چیزی نیست جز از دست دادن اعتماد به نفسم. به ز گ گفتم دارم میرم بیرون به استاد بگه که من یهو حالم بد شده و رفتم بیرون. از در داشتم می رفتم بیرون که آ ج دوید ستم و سعی داشت بغلم کنه ولی من کسی رو نمی پذیرفتم، گفتم چیزی نیست و نمی خوام در موردش حرف بزنم و رفتم سوار ماشین شدم. بدترین روز زندگیم بود، مرد وزن همه بهم زل زده بودن و می خواستن دنبالم کنن تا بفهمن چم شده. بابام کلی باهام دعوا کرد که چرا گریه کردم. حتی بهم گفت که ممکنه ازم تست روان بگیرن و بگن تو خیلی برای پزشک شدن ضعیف هستی و بهت برچسب مشکل دار بزنن و اخراجت کنن. می خوام اتفاق امروز رو فراموش کنم و ای کاش بقیه هم می تونستن فراموش کنن، مثلا حافظه هاشون پاک میشد. اونها ضغف من رو دیدن. نمی خوام حتی به این فکر کنم که هفته اینده قراره چی بشه.
کنکور این بلا رو سرم اورد. کمبود اعتماد به نفس و ترس از اینده و کمال گرایی.
