من واقعا کیم؟ (نوشته ثابت)
خاکستری عزیزم، این من هستم. (برخلاف سنم) همینقدر کوچیک همینقدر بی گناه و مظلومم. شاید داری با خودت میگی "آره جون خودت!" ولی شاید من رو به شکل نبینی ولی درونم چنین موجودی نهفته است. یکی که هنوز مستقل نیست و کارهاش رو به کمک دیگران انجام میده، یکی که زود ناراحت میشه و گریه می کنه، یکی که ضعیف تر از بقیه بچه هاست و توی دو میدانی نفر آخر میشه و حتی یدونه دراز نشست هم به سختی میره، یکی که هیچ امتیاز خاصی نداره و اون قوانین سخت گیرانه رو نمی تونه مثل بقیه دور بزنه و صد در صد تابع اونهاست و می ترسه که یه وقت فکر کنن قوانین رو شکسته، یکی که سر کلاس خوب گوش میده و ذهنش پر از ایده های قشنگه ولی نمی تونه صداش رو بلند کنه چون می ترسه به ایده هاش توهین بشه یا ایگنور بشه، یکی که با همه دوسته ولی تنهاست، یکی که فریاد های درونش رو خاموش می کنه، یکی که حقش رو می خورن ولی صداش در نمیاد چون صداش قدرت نداره، یکی که هر چی دلشون خواست بهش گفتن ولی داره ادامه میده، یکی که تنها میشینه و به چهره بقیه لبخند میزنه، یکی که توی جمع وقتی صحبت می کنه حرفش رو قطع می کنن، یکی که اردو و چشن نمیره چون تنهایی بهش خوش نمی گذره، یکی که صدش رو برای دوستاش میزاره ولی اونها تنهاش میزارن و یه حفره توی دلش باقی میزارن، یکی صادقه ولی بعدا میفهمه بهش دروغ گفتن و...
حالا فهمیدی من کی هستم خاکستری؟ شاید بگی دنیای بی اندازه برات بی رحمه و جای تو اینجا نیست. ولی کی قراره منم قوی و پر جرئت بشم؟ جوری که دیگران حداقل برام احترام قائل باشن؟ تقصیر کیه که من گرگ بودن رو یاد نگرفتم؟ کی باید بهم یاد می داد که اینجوری نباشم؟ تا کی؟
داستان من ادامه داره، این بار در یک مسئولیت سخت تر و بزرگ تر که قراره سختی های بیشتری تحمل کنه.