Diary of a dreamer

Adventures Adventures Adventures

Freedom

پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳ 18:59 ~ Sofia

بوی کتابهای نو، این چیزی بود که نوع رو به وجد میورد.در یک چشم بهم زدن سال تموم شد و اون کتابها بی مصرف. چقدر زود تاریخ انقضای هر چیزی می گذشت. شب ها روز شد و روزها شب. کامل کردن زمان، سیاه کردن کتاب نو و کوتاه کردن قد مداد های نو تنها چیزهایی بودن که بعد از تموم شدن اون روزها توی خاطراتش مونده بود. دوستی داشت؟ نه، متاسفانه دوستای خوبی پیدا نکرده بود برای همین نمی تونست به هر کسی اعتماد کنه با آدم ها بهتر ارتباط برقرار کنه. مکان امنش اتاقش و دوستهاش کتابهای اون بودن. چیزهای زیادی در مورد آینده بهش گفته بودن. "آینده قشنگ میشه اگر بهش برسی." برای همین مدام در حال تلاش کردن بود تا بهش برسه. طی مسیر برای مدت اون بالا موند و چون بقیه رو از پایین نگاه کردن سقوط کردن. سقوط کرد تا بفهمه که پایین بودن چه حسی داره. دیدن موفقیت نزدیکان چه حسی داره. وقتی که پایین باشی و هر لحظه تقلا کنی تا بالا بری تا پیشرفت کنی ولی جواب نده خیلی درد داره. قلبش ترک خورد و با خودش گفت که از دور نگاه کردن خسته شده و وقتشه تا از نزدیک رویاش رو لمس کنه. تلاش کرد با وجود اینکه صد خودش رو نگذاشت بازم داره بهش نزدیک میشه و الان روشنی آمیخته در تاریکی رو حس می کنه اما این تاریکی از حرف های دیگران و شرایط حاضر منشا می گیره و شاید آینده اون نباشه ولی اون حالا تنها چیزی که می خواد اینکه آینده دقیقا جوری باشه که بهش قول دادن...

+ اون فکر میکنه که به خاطر اینکه قبلا نسبت به جایگاهی که بهش داده شده مغرور شده بود، این فرصت تا ابد ازش گرفته شد تا دیگه نتونه طعم موفقیت رو حس کنه. ولی اون فقط بچه بود و هیجان زده شده بود، امیدوارم که یک فرصت دوباره بهش داده بشه.

آمارگیر وبلاگ

قالب طراحی شده توسط : استلا ★ Stella