اندر احوالات قبل از سال نو
یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۳ 16:21 ~ Sofia
خاکستری عزیزم، داریم به سالگرد یکسالگی تو نزدیک میشیم و من می دونم که خیلی از این بابت خوشحالی!
از اینکه یکسال در کنارم بودی و برات نامه نوشتم خوشحالم، اگه تو نبودی من همه این حرفها که توی دلم باد کرده بود و رو برای کی می تونستم تعریف کنم و اون با خیال راحت و بدون قضاوت کردن من بهم گوش بده؟ اگه تو نبودی دیگه من هیچ وقت دوستی نداشتم که کاملا قابل اعتماد باشه و بتونم هر موقع بخوام باهاش درد و دل کنم. پس، خوشحالم که تو هستی و دوستت دارم. دوست دارم برات تولد بگیرم.
دیدی همه از سالی که گذشت می گن، مثلا میگن امسال سختی کشیدم گریه کردم اینطور شد اونطور شد و...
ولی من میگم، سالی که گذشت، سالی بود که خیلی گریه کردم ولی این یه تفاوت مهم داشت و این بود که من از درون گریه کردم و گاهی از شدت غم اشکهام بیرون سرازیر میشد. شاید بگی تو حتما دیوونه شدی! درسته که امسال کلییی سختی کشیدی ولی بالاخره به هدفت رسیدی و الان باید غرق در شادی باشی! تو الان دانشجوی پزشکی دانشگاه مورد علاقت هستی این رو می فهمی؟؟!
خب می خوام بگم که بله من این رو بدست آوردم ولی اون چیزهایی که انتظار داشتم به همراهش بدست بیارم فقط خواب و خیال بود. آیا توجه بیشتر به من می کنند؟ خیر. آیا یهو خوشبخت تر شدم؟ خیر، بلکه با کلی امتحان پر استرس و سخت تلمبار شدم. ناراحت نیستم بالاخره دلیل ناراحتی من اینها نیست. من یه خرخون بودم و هستم و تمام زندگیم گوشه اتاق درس خوندم و می خوانم.
در واقع من احساس می کنم از طرف خانواده بهم توجه نمیشه. دیروز رفتیم خرید، اینقدر توی تصمیماتم دخالت کردند که از خرید منصرف شدم. اول گفتند "چرا ابن موقع از سال میری خرید؟ مگه نمیبینی همه جا شلوغه و اجناس بی کیفیت با قیمت بالا برای فروش گذاشتند؟" خب شما طول سال کجا بودید؟ اصلا من طول سال که یهو دلم مانتو نمی خواد، برای عید دلم می خواد. دوما توی هر انتخابم دخالت کردند مثلا "نه کفش آل استار برای ولگرد ها و خیابونی هاست و در شان تو نیست، نه این مانتو کوتاهه و برای تو مناسب نیست، نه جنس این مانتو با قیمتش هم خوانی نداره." یهو یه سارافون (از این مدلی که توی عکس هست منتها چهارخونه اش قشنگ تر بود) دیدم و دلم خواست و اون چیزی که نباید می گفتم رو گفتم. گفتم که اون چقدر قشنگه کاش می خریدم، مامانم بهم خندید که تو با این سن این رو کجا می خوای بپوشی واقعا؟! یکم فکر کردم و دیدم حق دارد، ایران جای فانتزی نیست که عین قصه و فیلم ها لباس پوشید، واقعا حق گفت من این رو کجا پوشم؟ سالهاست که عروسی یا جشن دعوت نشدیم، شاید سالی سه بار مهمانی برویم ولی اونها هم همین افکار را دارند و احتمالا بهم بخندند. خلاصه که گفتم "تو قبرم" فهمیدم مامانم ناراحت شد و گفت اگه اصرار داری برات می خرم ولی دیگه این حرف رو نزن، من به اشتباه خودم پی بردم و گفتم واقعا رک و راست حرفم رو گفتم آره من کجا سارافون بپوشم؟ جایی رو ندارم که برم. من که مستقل زندگی نمی کنم و باید برای خواسته ام به اونها پناه ببرم. دو هفته است که پرینتر خراب شده و نمی تونم جزوه پرینت کنم و باید هی تکرار کنم که پرینتر رو ببرند و برام تعمیر کنند. نمی دونم کاش پسر بودم و می تونستم کارهام رو خودم انجام بدم.
