social anxiety
خاکستری عزیزم، حتی اگر سعی کنم پنهانش کنم ولی من واقعا به عارضه "اضطراب اجتماعی" مبتلا هستم. می دونی چطور متوجه شدم؟ وقتی که می خوام توی جمع صحبت کنم، به طرز ناخودآگاهانه ضربان قلبم میره بالا و پاهام می لرزند و اون لحظه احساس می کنم که قلبم برای یه لحظه متوقف میشه. خیلی عجیبه نه؟ من قبلا اصلا اینطوری نبودم. با بچه ها به خوبی صحبت می کنم ولی نمی تونم جواب سوالاتم رو توی کلاس بپرسم. از استاد، از اونهایی که ارائه میدن. سوالات یا جواب های خیلی خوب ذهنم رو قلقلک میدن برای گفتنشون امتنا می کنم. هی توی دلم میگم "الان میگمش" ولی اینقدر صبر می کنم که فرصت می گذره و بعد میگم "ای وای نشد بگم که." یا مثلا دنبال یه فرصت خیلی خوب هستم، مثلا همه ساکت شن تا بهم توجه بشه در حالی که می دونم اینها همش بهانه اند برای اینکه من اصلا صحبت نکنم. انگار که این یجور مکانیسم دفاعی در برابر صحبت کردن توی جمعه، یک مانع بین صدام و اراده من!
طی چند روز اخیر اصلا سوالی نپرسید و کمکی نخواست و در نهایت یه پاورپوینت خیلی ساده ولی مفید اماده کرده بود. روز ارائه آقای س ر فرا رسید، تصور کن الان میگه چه غلطی کردم از این کمک خواستم دست بردار من نیست که، خلاصه اول صبحش دیدم که بنده خدا توی خیابون تصادف کرده. بابام فهمید تصادف کردن و من فقط دیده بودم که گوشه خیابون ایستاده و با اون یکی راننده احتمالا منتظر پلیس بودند. اصلا من چرا باید شاهد تصادف اون می بودم؟ مگه به من ارتباطی داره؟؟ خلاصه دیدم که واقعا خودش بود، اینکه به کلاس اولی نرسید خودش به اندازه کافی اثبات کننده بود. موقع ارائه خیلی عصبانی به نظر می رسید، واقعا خوب اماده شده بود ولی ثبات روانی نداشت. چرا؟ چون کمال گرا هست و احساس می کرد که به اندازه کافی برای ارائه آماده نیست! حتی به این موضوع اشاره کرد که داشت زودتر میومد دانشگاه تا برای ارائه اماده بشه!
اگر کسی من رو ناراحت کنه یا روی احساساتم تاثیر منفی بزاره خدا انتقامش رو ازش می گیره؟! نه نه فکرای احمقانه نکن. کسی احساسات تو رو نشکونده، ولی دیروز خیلی ناراحت شدم و از این پشیمون شدم که چرا الکی عضو گروه جزوه نویسی شدم وقتی که اونها برای خودشون دارن گروه رو اداره می کنند و جزوه می نویسند و به بقیه اعضا از جمله من چیزی نگفتند؟؟!!! از این بابت خیلی دلم شکست.