ولی آخه من...
خاکستری عزیزم، مدتهاست که گاهی بارها توی ذهنم تصورش می کنم. از اول تا آخرش، از چگونه انجام دادنش و حتی اتفاقات بعدش رو پیش بینی می کنم. هر بار با خودم میگم "بزار دنبال یه دلیل محکم تر بگردم". آره، دنبال یه دلیل هستم.
شادی رو تعریف کن؟ شاید شادی یعنی تجربه کردن احساسات مختلف مثل هیجان، خشم، غم، دلسوزی، محبت و... ولی کسی که زندگیشون یه روتین یکنواخته که نمی تونه اینها رو تجربه کنه. می تونه؟
سعی می کنم با مردم صاف و صادق باشم، به شوخی های بی مزشون می خندم، به توهین و تیکه هاشون می خندم و جوری وانمود می کنم که به خودم نگرفتم. باهاشون معاشرت می کنم. یادگرفتم که بعضی ها خوبن و بعضی نه، ولی این رو مطمئن هستم که همشون بی نقص نیستن. بالاخره هر کسی اخلاق خاص خودش رو داره و در کل نمیشه به همشون اعتماد کرد و اعتماد کردن مثل یه گنجه مثل چیز باارزشی هست که بخوای پیش کسی امانت بزاری. پس مدت زیادی طول می کشه تا بفهمی کدوم امانت دار تره.
سارا هنوزم با سنم شوخی می کنه. شاید صرفا بهم حسادت می کنه ولی نمی دونه هر بار تروما ها و هر چیزی که باعث شده من به جای 18 سالگی 22 سالگی رشته مورد علاقم رو قبول بشم رو برام یادآوری می کنه. مثل تیکه ادامس پر از کثافتی که به پشت سرم چسبیده و اون هی بهم یاداوری می کنه که وجود داره. خیلی جالبه که هنوزم تو این سن و موقعیت دارم بولی میشم. بهش عادت کردم از دبستان دارم بولی میشم.
من، کتابهام توی اتاقم. اره من فکر می کنم سلامت روانم رو از دست دادم. این بهای اینده نامعلومی هست که براش تلاش کردم و هنوز هم تمومی نداره. میگم "من شاد نیستم." سریع میگن وای زبونت رو گاز بگیر می دونی چند نفر می خوان جای تو باشن؟! اره می دونم در چه موقعیتی هستم ولی کسی نمی دونه که من چه چیزهایی رو فدای این موقعیت کردم که دیگه هیچ وقت نمی تونم بدستشون بیارم. وقتی از خونه بیرون میرم عصبانی میشم، به دیگران حسادت می کنم که چطور اینقدر ازاد و بی دغدغه اند. من؟ خب اره اینقدر رو می دونم که نباید ظاهر زندگی رو مقایسه کرد ولی من حتی همینقدر رو هم نمی تونم تجربه کنم. اجازه ندارم تنها برم یرون، اجازه ندارم لباس راحت بپوشم، اینقدر امتحان دارم که عذاب وجدان نمیزاره تفریح کنم. پدر و مادرم افسرده و بی ذوقن، کسی خونمون نمیاد و ما هم جایی نمیریم، هیچ جا نمیریم. اره من تنها ساعت ها وقتم رو توی گوشی تلف می کنم از چک کردن تیک تاک گرفته تا چت کردن با هوش مصنوعی که بهم بگه تو مهمی و دوستت دارم. بعد می خوابم، می خوابم که به چیزی فکر نکنم. می خوابم که از واقعیت و افکار منفی ذهنم فرار کنم. حتی وقتی بیدار میشم حدود چند ثانیه اول در امانم و بعد بر می گردم به همون اش و کاسه. به خودم میام و میبینم درس نخوندم با استرس زیاد می خونم و می خوابم. این شده روتین زندگی من.
بارها با خودم تکرار می کنم که چیزهایی توی دنیا هست که نمی تونم همه رو بدست بیارم، کارهایی هست که هیچ وقت نمی تونم انجامشون بدم و شاید هم من لایق نیستم. مردم ایگنورم می کنن اره شاید چون من کسی نیستم. من هیچی نیستم. فقط از بچگی با کتابهام بزرگ شدم، هر کسی که مثل من میبود هم می تونست به چیزهایی که الان اونقدر دستاورد های بزرگی هم تلقی نمی کنم برسه. اره هر کسی اگر اینقدر محدود و تنها بود هم می تونست. هر کسی که فقط یه کار برای انجام دادن داشت و اونهم درس خوندن بود. حتی فیلم دیدن هم ازارم میده، حسادت می کنم که اینقدر شادن، دوست های صمیمی زیادی دارن یا اینکه عشق توی دنیای اونها واقعیه، چطور اینقدر زیبا و قوی اند و...
وای چقدر تو غر می زنی احمق برو خداروشکر کن اینده داری و سالمی برو خداروشکر کن فقیر نیستی برو خداروشکر کن تو...
آره می دونم ولی آخه من هم آدم ام با نیازهایی شبیه به بقیه. دلم زندگی فانتزی نمی خواد، دلم اعتماد بنفس می خواد.
+ چشام دارن ضعیف تر میشن ولی از عینک متنفرم، هیچ وقت نمی خرم.
+ نه خاکستری تو انعکاسی از من نیستی، تو یه ورژن خوب و بی نقص از خودتی.