Last days of being a 22-year-old person
جمعه ۲ آبان ۱۴۰۴ 15:46 ~ Sofiaخاکستری عزیزم، مدت زیادی از وقتی که برات نوشتم می گذره. اینقدر درگیری های زیادی دارم که حتی فراموش کرده بودم قالب وبلاگم چیه! وقتی که حرفهای بیشتری برای گفتن دارم زبانم کوتاه تر میشه. سختی های رشته خیلی زیاد شده. این ترم دارم بیشتر از گذشته درس می خونم ولی بازم کمه. در واقع زندگیم به یه روتین بخون، بخور برو دانشگاه تبدیل شده.گاهی خواب کافی هم ندارم. خب چیزی برای گفتن دارم؟ معلومه که نه. چون خودم این مسیر رو انتخاب کردم.
من واقع پزشکی رو دوست دارم. گاهی از اینکه این رشته رو می خونم به خودم اتفخار می کنم ولی وقتی که حجم کلاس ها زیاده، مثلا فرض کن یه روز از 8 صبح تا 1 ظهر و بعد از 4 تا 6 عصر کلاس دارم. عملا کل زندگیم داره توی دانشگاه می گذره و وقتی خونه میام چیزی جز یه زامبی متحرک نیستم. بعد این زامبی متحرک بی چاره بعد از یه استراحت کوتاه باید سریع به درسهاش برگرده در غیر این صورت مشروط میشه یا بدتر...
وقتی زیادی توی دانشگاه باشی شناخت کاملی از ادمهاش می رسی. بعضی از اساتید فقط عقده ای اند، برخی خوبند. برخی دانشجوهای واقعا رو مخ و تنفر زا هستند!! خدایا از گریزیلا متنفرم! با صدا و بدن شهوت انگیزش دنبال پسرا و استاد های مرده و اونها رو متقاعد می کنه که مثلا بهش نمره، گروه بندی خوب و... بدن. تا الان هم موفق بوده. به بقیه بچه ها خیلی نزدیک شدم، گاردم رو پایین اوردم. باور نمی کنم ادمی بودم که همین چند ماه پیش می گفتم به هیچ کسی نیاز ندارم ولی این روزها نمی تونم باهاشون حرف نزنم ولی احساس می کنم که آ ج نمی خواد من ازش بهتر باشم. برای حفظ انتی بیوتیک ها کارت ساختم تا با هم بازی کنیم ولی اون بعد از یه بار بازی کردن گفت که دیگه باهات بازی نمی کنم. خودم احمق بودم که دو ساعت وقت بابت ساخت اون فلش کارت ها هدر دادم و حالا باید خودم تنهایی ازشون استفاده کنم.
وقت برام یه عنصر باارزش شده. یعنی توی ذهنم محاسبه می کنم خب الان این یک ساعت رو بیرون نرم جاش اینکار رو کنم و... یا مثلا میگم نه فلان تفریح خیلی خوش نمی گذره ارزش نداره فدای چند صفحه آناتومی خوندن بکنم. استاد های دانشگاه اینجوری اند که "شما هییییچ کاری جز درس خوندن ندارید." دانشجویی درس نخونه حقشه حذف بشه، نمره اش کم بشه و... ظرفیت زیاد شده و ما نمی ذاریم همه شما پزشک بشید.
راستی دیگه فیلم دیدن و آهنگ گوش دادن نمی تونم نجاتم بده و سطح سروتونین خونم رو بالا بیاره. در برابر همه چیزهایی که قبلا شادم می کردم بی تفاوت شدم.
احساس می کنم یه بچه 15 سالم که توی بدن یه بزرگسال گیر افتاده. احساس تنهایی و محصور بودن می کنم. دلم نمی خواد سنم بره بالا چونفقط عددش داره بالا میره در حالی که من مثل یه گل رز زیر یه شیشه گیر کردم. توی اتاقم بین کتاب ها گیر کردم. نه به تجربیاتم اضافه شده و نه به مهارت هام.
