#9
دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳ 10:2 ~ Sofiaچشم ها پر از اشک و دلش سنگین. بوی تلخی جوهر خودکار روی انگشتهاش مونده بود. دیگه چیزی به آخر خط نمونده بود و الان باید نتیجه این تصمیمش رو درو کنه ولی مدام فرار می کرد با خودش می گفت یک ماه و نیمه که افت کردم. آخه چرا؟ من که خوب پیش رفتم. چرا یهو بزدل شدم؟ منتظر معجزه نباید بمونه با همون که داره باید ادامه راه رو بره. امیدواره که از تصمیمش پشیمون نشه. نمی خواد پشت نقاب زندگی کنه. من خودم واقعیم میشم. یه روزی میاد که راضی میشم.
