Diary of a dreamer

Adventures Adventures Adventures

من یک ماجراجو هستم.

یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳ 20:53 ~ Sofia

خاکستری عزیزم، امروز به حس رضایتمندی از زندگیم رسیدم. در نهایت به چیزی که خواستم رسیدم ولی با سختی ها و داستان ها، هیجان های بیشتر!! چیزی که از بچگی می خواستم این بود که یک آدم ماجراجو باشم و الان احساس می کنم دارم بهش نزدیک میشم. میگن آدم های ماجراجو داستان های زیادی برای گفتن دارند. امیدوارم حاصل زندگی من یک داستان خواندنی باشد.

شادی

پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳ 12:28 ~ Sofia

خاکستری عزیزم، دیشب داشتم به هدف زندگیم فکر می کردم. به چیزهای زیادی فکر کردم و فهمیدم که من خیلی برای آینده می ترسم. بارها از خودم پرسیدم که من از زندگی چی می خوام، در نهایت به این نتیجه رسیدم که تنها چیزی که می خوام و تمام این سال ها تلاش کردم بهش برسم شادی و احترامه. من می خواهم در آینده "شاد" باشم یعنی راضی باشم و نتایجی که بدست اوردم دلم رو راضی نگه داره که تهش با خودم بگم "این همه دویدن و سختی کشیدن ارزشش رو داشت!" ولی همه میگن چنین چیزی قرار نیست اتفاق بیفته، آینده جوری نیست که ازش راضی باشی فقط تهش به خودت میگی بازم وضعم از اینها بهتره. همین. ولی من با این اینکه از رشته قبلیم انصراف دادم و هزینه زیادی رو متحمل شدم چنین چیزی رو نمی خوام. رشته قبلی خیلی ازارم می داد جوری که عذاب وجدان داشت من رو از درون می خورد و هر روز دیدن بچه های پزشکی به عذاب وجدانم اضافه می کرد. من از نیمه راه برگشتم تا اولا از شر این عذاب وجدان راحت شم و به خود آینده ام بگم "ببین من دوباره تلاش کردما!" و هم اینکه پدر و مادرم رو خوشحال کنم ولی دیشب حرف چرندی بهشون زدم که دوباره ناراحتشون کردم. گفتم "اگر من تعهدی قبول شم دیگه این رشته بدرد نمی خوره!" می دونم اشتباه کردم، خیلی هم اشتباه کردم کسی هیچی نمی دونه تا اون سال که من فارغ التحصیل میشم اصلا آیا دنیا به همین وضعیتی هست قراره بمونه؟! قراره همه چیز همینجور بدون تغییر بمونه؟! همه قوانین؟! بدون شک تا ده سال آینده چیزی قابل پیش بینی نیست و همه حرف ها و احتمالات ما از شرایط حال حاضر نشات می گیره.

خدایا فقط کاش اولا جلوجلو چیزی رو پیش بینی نکنم چون هنوز نتایج عصر شنبه میاد، دوما اینکه کسی رو ناراحت نکنم. همه اینها تصمیم خودم بود و هر چقدر هم اگر دنیا سخت بشه و بهم پشت کنه بازم تصمیم خودمه و باید باهاش بسازم. باید سعی کنم شادی رو از راهی که شده بدست بیارم حتی اگر شرایط آینده مثل الان باشه بازم نباید تسلیم شم. من از مسیر برگشتم چون حق خودم رو میدیدم که اینبار رتبه خوب بدست بیارم ولی متاسفانه شرایط کنکور امسال جوری بود که اون رو برام به آرزو تبدیل کرد ولی اشکالی نداره اگر در نهایت به شادی منجر بشه راضی خواهم بود. مامانم توی همه چیز ازم حمایت می کنه حتی توی شیرینی پزی! وقتی که شیرینی ها رو خراب کردم بهم گفت اشکالی نداره دوباره بپز اینقدر بپز تا یاد بگیری. باورت نمیشه بازم دیشب پختم و بالاخره یه پای سیب خوشمزه درست کردم. من خیلی وابسته بار امدم تقصیر خودمه، برای همین از خیلی چیزها می ترسم و از تغییر کردن فراری ام. برای دعا کن که هر چی بشه بازم از خودم 403 ام تشکر کنم. فعلا که از خود 400 و 401 ام شدیدا متنفرم!!

+ نوشته های سال 401 و 402 رو توی بیان نوشته ام و دسترسیم رو از اون سایت لعنتی از دست دادم ای کاش میشد به آرشیو اونجا دسترسی داشتم و نوشته های من 401 و 402 رو زنده نگه می داشتم :))

سابقه تماشای انیمه در تابستان ۴۰۳

چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ 22:17 ~ Sofia

*توجه این متن حاوی اسپویلر می باشد.

فرهنگ ژاپن و کیفیت صوتی و جلوه های بصری بعضی انیمه ها، از جمله ویژگی هایی هستند که من رو شیفته تماشای اونها کرده. البته این تابستان نتونستم انیمه معقولی پیدا کنم که مطابق با میلم باشه و تا تهش کنجکاو باشم و داستان رو کامل دنبال کنم. من گاهی اقرار می کنم من جداً طرفدار سبک رومنس نیستم ولی خب هر از گاهی ممکنه انیمه های سبک شوجو رو دنبال کنم. سعی کردم انیمه sign of affection رو مرداد ماه تماشا کنم ولی ادامه ندادم، شاید چون ویژگی رومنسش زیادتر از حد مجاز من بود D:

تابستان گذشت تا اینکه کاملا تصادفی با dangers in my heart آشنا شدم، البته چاشنی طنز این انیمه بود که توجه من رو جلب کرد. داستان در مورد یک پسر درون گرای خیلی خجالتیه که به چیزای دارک و سناریو های جنایی علاقمنده و مدام با خودش صحبت می کنه. این پسرک که قد کوتاه و مدل مو بانمکی داره روی قد بلند ترین دختر کلاسشون که خیلی شکمو هست کراش داره...

+ می تونم بگم که یکی از مهم ترین چیزهایی که تونست توی این تابستان مشوش یکم لبخند روی لبام بزاره دیدن این انیمه بود TT

تنفر از ۱۴۰۰

سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ 23:53 ~ Sofia

ونوس عزیزم، بیا برگردیم به سال ۱۴۰۰. به اون سال که همه چیز از اونجا شروع شد. من و تو کنکور داشتیم و من پدربزرگم فوت کرده بود، مشکلات خانوادگی داشتم، کلاس های آنلاین افتضاح بود و من فقط "سلام صدا میاد؟" اولش رو میشنیدم، قرنطینه بود جایی نمی تونستیم بریم و من انگیزه خوندن نداشتم، دوستی نداشتم و تنهای تنها بودم تا اینکه کیپاپ و اون گروه من رو به تو رسوند. روزها گذشت و من از با تو بودن لذت بردم، با هم دوست شدیم چندتا از دوستان دیگر رو پیدا کردم و باهم اکیپ شدیم. دنیایی برای خودمون داشتیم، همه جهان درگیر کرونا بود، رقیبهامون درگیر کنکور ولی من و تو دنیای خودمون رو ساخته بودیم و داشتیم ازش لذت می بردیم. در این بین خاطرات خیلی خوبی ساختیم، من یه استعداد عجیب پیدا کرده بودم و عکس و فیلم ادیت می کردم، تو می نوشتی. خیلی خوش می گذشت. شبها و روزها به تو و کارهایی که قراره انجام بدیم فکر می کردم. یه روز هم بدون چت کردن با تو سپری نکردم. صفحه خصوصی وبلاگم پر بود از پیام‌های تو، درد و دل هامون و خیالاتمون. در این بین خود درونی عاقل من بهم هشدار داد که قراره "روزی برای این فرصت از دست رفته حسرت بخورم". سال ۱۴۰۱ هم به همین صورت پیش رفت، وقتی که گفتی که داری از بیان میری خیلی دلم شکست خیلی سعی کردم نگهت دارم ولی فایده ای نداشت. رفتن تو باعث شد اون سال پرستاری قبول شم. یک سال در عذاب و حسرت بودم. اون دوران موعود که قرار بود حسرت فرصت از دست رفته رو بخورم بالاخره فرا رسید. تصمیم گرفتم انصراف بدم و دوباره کنکور بدم. امسال دوباره کنکور دادم ولی رتبه ام ۶۶۰۰ شد، دیگر روزانه نمی تونم بیارم. چون دیگه مثل قبل نبودم، من دیگه هیچ وقت به باهوشی و سخت کوشی قبل از سال ۱۴۰۰ شدم! شکست خوردم، بدجوری زمین خوردم.

. . . Read More

Freedom

پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳ 18:59 ~ Sofia

بوی کتابهای نو، این چیزی بود که نوع رو به وجد میورد.در یک چشم بهم زدن سال تموم شد و اون کتابها بی مصرف. چقدر زود تاریخ انقضای هر چیزی می گذشت. شب ها روز شد و روزها شب. کامل کردن زمان، سیاه کردن کتاب نو و کوتاه کردن قد مداد های نو تنها چیزهایی بودن که بعد از تموم شدن اون روزها توی خاطراتش مونده بود. دوستی داشت؟ نه، متاسفانه دوستای خوبی پیدا نکرده بود برای همین نمی تونست به هر کسی اعتماد کنه با آدم ها بهتر ارتباط برقرار کنه. مکان امنش اتاقش و دوستهاش کتابهای اون بودن. چیزهای زیادی در مورد آینده بهش گفته بودن. "آینده قشنگ میشه اگر بهش برسی." برای همین مدام در حال تلاش کردن بود تا بهش برسه. طی مسیر برای مدت اون بالا موند و چون بقیه رو از پایین نگاه کردن سقوط کردن. سقوط کرد تا بفهمه که پایین بودن چه حسی داره. دیدن موفقیت نزدیکان چه حسی داره. وقتی که پایین باشی و هر لحظه تقلا کنی تا بالا بری تا پیشرفت کنی ولی جواب نده خیلی درد داره. قلبش ترک خورد و با خودش گفت که از دور نگاه کردن خسته شده و وقتشه تا از نزدیک رویاش رو لمس کنه. تلاش کرد با وجود اینکه صد خودش رو نگذاشت بازم داره بهش نزدیک میشه و الان روشنی آمیخته در تاریکی رو حس می کنه اما این تاریکی از حرف های دیگران و شرایط حاضر منشا می گیره و شاید آینده اون نباشه ولی اون حالا تنها چیزی که می خواد اینکه آینده دقیقا جوری باشه که بهش قول دادن...

+ اون فکر میکنه که به خاطر اینکه قبلا نسبت به جایگاهی که بهش داده شده مغرور شده بود، این فرصت تا ابد ازش گرفته شد تا دیگه نتونه طعم موفقیت رو حس کنه. ولی اون فقط بچه بود و هیجان زده شده بود، امیدوارم که یک فرصت دوباره بهش داده بشه.

Ain't any angel

دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳ 9:31 ~ Sofia

همگان گوینده آن دختر شبیه به فرشته هاست اما من باطب پست او را دیده ام. می پرسی چطور؟ دلم برایت بگوید، روزی که از او درخواست کمک داشتم دیدم چطور با من برخورد کرد. متاسفانه این روزها در نظر همه گرگ ها فرشته اند. می پرسی پس چه بلایی سر فرشته های واقعی امده؟ انها فراموش شده اند و قعر چاه های عمیق انزوا گیر افتاده اند. هر گونه رفتار انها بی مسئولانه یا ظالمانه تلقی شده و همگان موافق تبعید انها هستند. هرگونه همدمی و دوستانی انها فریبکارانه و هدفمند توصیف شده و دیگران انها را تنها گذاشته اند.

آری پنج عزیزم، فرشته باش اما سعی کن خوی لطیف خودت برای هر کسی جلوه ندهی. اگر می خوای دوستانت ترکت نکنند باید وانمود کنی که از انها هستی. اما من درکت می کنم که نمی توانی به چیزی که نیستی تظاهر کنی. پس میانه رو باش و افراط نکن و اگر باز هم تو را در جمع راه ندادند آنگاه انها را از خودت محروم کن که شاید روزی بیاید که قدرت را داستند. اگر آنقدر احمق بودند که حضور تو را بی اهمیت دانسته اند یعنی اشتباه تو بود که اول در وادی انها قدم گذاشتی! ازت تمنا می کنم که صرفا روی شادی و پیشرفت خودت تمرکز کن وآنگاه خواهی یافت که دیگران برای نزدیک شدن تقلا می کنند. بله و این است رسم این روزگار. مردم مقام و ثروت را همچون حشرات به دنبال نور مهتابی دنبال می کنند و در ان کور می شوند و چشم از خوبی ها ریبایی های دیگر فرو می بندند.

تقلا برای آزادی تمامی ندارد. نشد روزی از خواب بیدار شوم و خود را آزاد مطلق بخوانم. همواره مسئولیت دارم. همراه انتظارتی را بر دوش می کشم که برآورده نکرده ام. در خیالم امده است که روزی بر سیاره دیگری قدم نهاده ام و انجا مسئولیت ها و افکار زمینی مرا رها کرده اند و سبک بال شده ام. انقدر سبک که بی بال پرواز می کردم! خیال های زمینی مرا رها کنید که به اینجا تعلق ندارم! زمزمه های منفی ذهنم را رها کنید که فضای اضافی برای سکونت شما ندارد! زنجیر های نگرانی بال هایم را رها کنید که بی آنها قلبم تیره شده است.

- برای او که نمی دانم کی به خود قبلیش باز می گردد. شاید هرگز باز نگردد.

something is dead inside

دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ 19:55 ~ Sofia

باز هم تکرار می کنم. امروز به این نتیجه رسیده ام که چیزی در من مرده است. نسبت به قبل هیچ احساسی ندارم. چرا اینقدر امروز مانند دیروز است؟ چرا این دنیای کوفتی تمام نمی شود؟ هر روزش تکراری است. فردا هم مانند امروز است. چه زود شب و روز می شود. چرا در 21 سالگی کلی تار سفید دارم؟ تارهای سفید را می کَنَم ولی تعجب می کنم که چرا حضور انها مرا ازار می دهد. برای هیچ چیزی ذوق و شوق ندارم. کارهایی که قبلا مرا هیجان زده می کرد حالا بی ارزش اند. کارهای مهم را به تعویق می اندازم و مدام در افکار سمی ام غرق می شوم. به موضوعات بی ارزش که هیچ ربطی به من ندارد زیادی فکر می کنم و حساسیت نشان می دهم. دوستانم را بلاک کرده ام و دلم تنهایی مطلق می خواهد. همه حساب های مجازی ام را پاک کرده ام. من به هیچ جا حتی واقعیت هم تعلق ندارم. قلبم درد می کند. اخیرا خوابی دیدم که خیلی خوب بود. ای کاش باز هم ان را ببینم و تا ابد انجا بمانم. این خزعبلات را می نویسم که اگر روزی حالم دگرگون شد بدانم که چقدر احمق بوده ام.

Crybaby

سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳ 21:51 ~ Sofia

مامانم میگه وقتی که بدنیا امدم اونقدر گریه می کردم که نگران شدند و منو بردند بیمارستان و پزشک هم برچسب مریض بهم زد و 7 روز بیخودی بستریم کرد. از اون موقع 21 سال می گذره و من هنوز هم گریه می کنم. از وقتی که بدنیا آمدم گریه می کنم. گاهی بلند گاهی آروم. گاهی از درون وجود و گاهی هم از بیرون. چون من بچه ای بودم که باد سرد و بی روح این دنیا رو وقتی که از شکم مادرم بیرون امدم حس کردم و از اون موقع باهاش قهرم.

آمارگیر وبلاگ

قالب طراحی شده توسط : استلا ★ Stella